معنی کلمه عارضی در لغت نامه دهخدا
عارضی. [ رِ ] ( حامص ) شغل عارض داشتن. لشکرنویسی. عرض دادن لشکر.عارض بودن : روز دیگر شنبه بوالفتح را به جامه خانه بردند و خلعت عارضی پوشید. ( تاریخ بیهقی ). و بوالقاسم کثیر معزول شد از شغل عارضی. ( تاریخ بیهقی ). بوسهل حمدوی مردی کافی است وی را عارضی باید کردو ترا وزارت. ( تاریخ بیهقی ). و رجوع به عارض شود.
عارضی. [ رِ ] ( اِخ ) قمی. صادقی کتابدار نویسد: شاعرپیشه است و به اردوی معلا رفت و آمد داشت طبع خوبی دارد و شعرش چنین است :
یک شب نشد که درغم عشقت ز چشم و دل
خونابها نیامد و سیلاب ها نرفت.( مجمع الخواص ص 309 ).