معنی کلمه عارضه در لغت نامه دهخدا
تا بر تن تو سهل نشد ریح عارضه
اندیشه تو بر دل ما بود چون جبل.سوزنی. || بیماری. کسالت. مرض :
دارو سبب درد شد اینجا چه امید است
زائل شدن عارضه و صحت بیمار.؟ ( کلیله و دمنه ).طبیبان با تفقد و رعایت بدو رسند، و این عارضه زائل شود. ( تاریخ بیهقی ). هر روز طبیب را می پرسید امیر، و او میگفت عارضه قوی افتاد. ( تاریخ بیهقی ). هم از ملوک آل سامان امیر منصوربن نوح بن نصر را عارضه ای افتاد که مزمن گشت. ( چهارمقاله عروضی ).
خاطر من عرضه داده بود سخن را
عارضه تب رسید و کرد مشوش.سوزنی.خاقانیا ز عارضه درد دل منال
کز ناله هیچ درد نشان بهی ندید.خاقانی.|| ناقه بیمار و آفت رسیده. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ). || ( اِمص ) زبان آوری. تیززبانی. قوت و قدرت بر سخن و جز آن. || چستی. چابکی. دلیری. رسائی در امور. ( منتهی الارب ).