معنی کلمه طوف در لغت نامه دهخدا
طوف. [ طَ ] ( ع مص ) طواف. طوفان.تطواف. ( منتهی الارب ). مطاف. تجلس. گشت. شوط. دور گردیدن. گرد گردیدن. گرد برآمدن. ( تاج المصادر ). گرد ورآمدن. ( زوزنی ). گرداگرد چیزی گردیدن. مطلق سیر و گشت. ( غیاث ) ( آنندراج ). گرد و پیرامون کعبه گشتن. ( منتهی الارب ). گرد چیزی گشتن. ( منتخب اللغات ) : و تاش بدان عزم است که حالی طوفی کند تا حشمتی افتد و هزاهزی در عراق افتاده است. ( تاریخ بیهقی ص 367 ).
طوف کردم گرد کوی او برای روی او
ناگهان از چشمه های چشم من طوفان گرفت.سوزنی.عید ایشان کعبه وز ترتیب پنج ارکان حج
رکن پنجم هفت طوف چار ارکان دیده اند.خاقانی.پس از میقات حج و طوف کعبه
حجار سعی و لبیک و مصلی.خاقانی.هست به پیرامنش طوف کنان آسمان
آری بر گرد قطب چرخ زند آسیاب.خاقانی.به وقت حاجت پیرامن آن طواف کرده و تضرع و زاری نموده... ( ترجمه تاریخ یمینی ص 415 ). || بقضا حاجت شدن. ( تاج المصادر ) ( زوزنی ). رفتن بیرون برای قضای حاجت. ( منتخب اللغات ). غائط کردن. ریستن. به حاجت گاه شدن. پلیدی انداختن. || دور کردن برزنان و آن کنایه از آرمیدن باشد. ( منتهی الارب ). || آمدن خیال در خواب.
طوف. ( ع اِ ) اخذه بطوف رقبته وبطاف رَقبته ، و قد مر فی الصاد فی لغة الصوف. ( منتهی الارب ). || زن گنده پیر. ( اوبهی ). زنی را گویند که بغایت پیر و کهنه شده باشد. ( آنندراج ).