معنی کلمه طمطراق در لغت نامه دهخدا
مرا گویند زن کن زآنکه اندر دل هلاک آیی
عروسک پرجهیزک پر ز جامه طمطراک آیی.
گویی ازبهرحرمت علم است
اینهمه طمطراق و جنگ و سمند.سنائی.مرا بمنزل الا الذین فرودآورد
فروگشای ز من طمطراق الشعرا.خاقانی.گفتمی از لطف تو جزوی ز صد
گر نبودی طمطراق چشم بد.مولوی.زین لسان الطیر علم آموختند
طمطراق سروری اندوختند.مولوی.وز غلو خلق و مکث و طمطراق
تافت بر آن مار خورشید عراق.مولوی.خود کسی کاین سعادتش باشد
هست شاهی و طمطراقش نیست.ابن یمین.- امثال :
ای خداوندان طاق و طمطراق نمی آزرد طلاق .