معنی کلمه طمس در لغت نامه دهخدا
قصه شمس و تبسمهای شمس
وآن عروسان چمن را لمس و طمس.مولوی.|| از بیخ و بن برکندن چیزی را و ناپدید کردن نشان آنرا. و منه : اذا النجوم طمست و ربنا اطمس علی اموالهم ؛ ای اهلکها و استأصلها. ( منتهی الارب ). محو کردن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر ). کور کردن و برابر و بی نشان کردن. ( منتهی الارب ). || هلاک کردن. || نظر دور کردن. ( منتخب اللغات ). دور نگریستن. || دوری گزیدن. || روشنی بردن.( منتهی الارب ). || ( اصطلاح صوفیه ) ذهاب رسوم و عادات است بالکلیه در صفات حق تعالی و این انتهای مرتبه است. ( غیاث ) ( آنندراج ). صاحب کشاف اصلاحات الفنون گوید: نزد صوفیه عبارتست از رفتن سایر صفات بشریت در صفات انوار ربوبیت. کذا نقل عن شیخ عبدالرزاق الکاشی و هکذا فی کشف اللغات. || ( اصطلاح عروض ) آنست که از فاع لاتن مفروق الوتد پس از اسقاط هر دو سبب عین نیز ساقط گردانی فا بماند. ( المعجم ).