طلیعه

معنی کلمه طلیعه در لغت نامه دهخدا

( طلیعة ) طلیعة. [ طَ ع َ ] ( ع اِ ) پاره ای از جیش که برای آوردن خبر دشمن و نگاهداری لشکر گماشته شوند. پیش قراول. مقدمةالجیش. طلایه. ( مهذب الاسماء ) ( السامی ). قومی که پیش مقدمه باشد. ( دهار ). جاسوس. گروهی که پیش فرستند تا از دشمن واقف شود، و آن را طلایه گویند. ( منتخب اللغات ). پیشرو لشکر. جاسوس. فوجی که بشب حفاظت لشکر و شهر کند، و مقدمه لشکر را نیز گویند و آن فوجی که پیشرو لشکر باشد تا از دشمن واقف شود. ( غیاث ) ( آنندراج ). طلیعةالجیش ؛ طلایه لشکر و هو من یبعث لیطلع العدو ( واحد و جمع در وی یکسان است ). ج ، طلائع. ( منتهی الارب ): طلیعه سپاه ؛ رقیب جیش : طلیعه خصمان آنجا پدید آمدند و جنگی نکردند اما روی بنمودند و بازگشتند. ( تاریخ بیهقی ص 589 ). طلیعه ای فرستند و احوال ترکمانان مطالعه کنند. ( تاریخ بیهقی ص 379 ). سواری چند از طلیعه ما دررسیدند و گفتندمولازاده دروغ میگوید. ( تاریخ بیهقی ص 618 ). طلیعه ازچهار جانب بگماشتند. ( تاریخ بیهقی ص 356 ). باید که میمنه و میسره و طلیعه و ساقه تعبیه ساخته بروید. ( تاریخ بیهقی ص 357 ). نامهای علی تکین بود بر آن جمله که آلتونتاش چون به دبوسی رسید طلیعه علی تکین پیدا آمد. ( تاریخ بیهقی ص 350 ). رسول تا نمازِ خفتن بطلیعه ٔما رسید. ( تاریخ بیهقی ص 357 ). طلیعه ها نامزد کرد مردم آسوده و من بازگشتم. ( تاریخ بیهقی ص 353 ). هر دو لشکر را که طلیعه بودند مدد رسید. ( تاریخ بیهقی ص 350 ). سواری چند از طلیعه بتاختند که علی تکین از آب بگذشت. ( تاریخ بیهقی ص 451 ). طلیعه لشکر دمادم کنید. ( تاریخ بیهقی ص 354 ). احتیاط در کید کردن و طلیعه داشتن و جنگ بجای آورده ام. ( تاریخ بیهقی ص 350 ). برابر طلیعه سواران گزیده تر فرستادن گرفت. ( تاریخ بیهقی ص 351 ). بدین خیمه های تهی و چهارپای شبانی چند منگرید که خصمان در پره بیابانند و کمینها ساخته تا خللی نیفتد چنانکه طلیعه ما برود و حالها نیکو بداند. ( تاریخ بیهقی ص 493 ). پس مثال داد تا چهار جانب طلیعه برفت.( تاریخ بیهقی ص 351 ). تا میان دو نماز لشکر فرودآمد و طلایع بازگفتند. ( تاریخ بیهقی ص 350 ). احمد آهسته پیش رفت با سواری چهارصد و پیاده ای دوهزار... با طلیعه ایشان جنگی قوی پیش گرفتند پس هر دو لشکر جنگ پیوستند. ( تاریخ بیهقی ص 436 ). آلتونتاش چون به دبوسی رسیدطلیعه علی تکین پیدا آمد فرمود تا کوس فروکوفتند. ( تاریخ بیهقی ). امیرک را نزدیک لشکر برد ایشان را گفت که امروز جنگ نخواهد بود میگویند علی تکین کوفته شده است و رسول خواهد فرستاد طلیعه لشکر دمادم کنند تا لشکرگاه مخالفان اگر جنگ پیش آرد برنشینیم. ( تاریخ بیهقی ). امیر مودود نبشته بود که بنده بر چهار جانب طلیعه فرستاده سواری انبوه. ( تاریخ بیهقی ص 471 ).

معنی کلمه طلیعه در فرهنگ معین

(طَ عِ ) [ ع . طلیعة ] (اِ. ) مقدمة لشکر، جلوداران لشکر.

معنی کلمه طلیعه در فرهنگ عمید

= طلایه

معنی کلمه طلیعه در فرهنگ فارسی

مقدمه لشکر، پیشروسپاه، پیش قراول، دیدبان، طلایه
واحدی از سربازان که پیشاپیش قشون فرستند مقدمه طلایه جمع : طلایع ( طلائع ) . یا طلیعه صبح . اول آفتاب .
پاره از جیش که برای آوردن خبر دشمن و نگاهداری لشکر گماشته شوند .

معنی کلمه طلیعه در فرهنگ اسم ها

اسم: طلیعه (دختر) (عربی) (طبیعت، کهکشانی) (تلفظ: taliee) (فارسی: طَليعه) (انگلیسی: taliee)
معنی: ظاهر شدن، پیشرو، سپیده، ( به مجاز )، طلایه، طلایه طلایه

معنی کلمه طلیعه در ویکی واژه

طلیعة
مقدمة لشکر، جلوداران لشکر.

جملاتی از کاربرد کلمه طلیعه

امروز شد صحیفهٔ اقبال پر نگار و امروز شد طلیعهٔ اسلام کامگار
بجز طلیعه کشور گشای صبح به عهدت زمانه را به شبیخون کسی نیامده بر سر
زروی گفت : وقتی دیبافروشی ببازار رفت، مردی مرغی می‌فروخت ، ازو پرسید که این چه مرغست و بچه‌کار آید ؟گفت : این زغنیست که هرچ در خانه بیند با کدخدای بگوید. دیبافروش زنی داشت که از دیباچهٔ رخسارش نقش بندِ چین نسخهٔ زیبائی بردی و صورتگرِ خامه مثلِ او در هیچ کارنامه ننگاشتی و چنانک محصناتِ نابکار را باشد ، پیوسته برجم الظّنِّ شوهر سرزده بودی. دیبافروش چون بشنید که زغن آن خاصّیّت دارد ، در خریدن او رغبتش صادق شد، اندیشه کرد که من او را بر احوالِ خانه گمارم و زن را باشرافِ او تخویف کنم تا در غیبتِ من خود را نگاه دارد و از رقبتِ مرغ برحذر باشد و مرا در جزایِ افعال او چیزی نباید کرد که موجب رسوائی و هتکِ پردهٔ حرمت باشد. مرغرا بخرید و بخانه برد و زن را گفت: این مرغ را نیکو مراعات کن و عزیزدار که این مرغیست بحدس و دانائی از همه مرغان ممیّز. اگرچ چون کبوتر نامه‌بر نیست. امّا نامها سربسته خواند و از ماه نمّام‌تر و از مشک غمازترست. طلیعهٔ غواربِ غیبست، جاسوسِ شوارق نظرست.
شه سنان کش گیتی گشای انجم را پدید شد ز کمین گه طلیعه ی لشکر
سپاه حق را چون دولت تو تعبیه کرد کمین گشاد ز هر جانبی طلیعه داد
نی‌نی سخن‌ست و بارگاهش کونین طلیعه سپاهش
آفتاب صدق رایت از شعاع نور خویش بر فلک کمتر طلیعه صبح صادق ساخته
مسکین آدمی بیچاره که او را گذر بر لشکر لطف و مهر آمد، نداند که طلیعه لشکر لطف او را دربرگیرد بناز، یا مقدمه لشکر عدل او را بپای فرو گیرد، زار و خوار.
مگر ز درد دلم بسته شد رهش ورنی طلیعه ی نفس صبح کامرانی کو