معنی کلمه طلی در لغت نامه دهخدا
طلی. [ طَ لا ] ( ع اِ ) کالبد. ( منتهی الارب ). شخص. ( منتخب اللغات ). || قطران مالیده. || مرد نیک بیمار. ج ، اطلاء. ( منتهی الارب ). مرد سخت بیمار. ( منتخب اللغات ). || خواهش نفس. گویند: قضا طلاه ؛ ای هواه. ( منتهی الارب ).
طلی. [ طِ لا ] ( ع اِ ) لذت. ( منتهی الارب ) ( منتخب اللغات ). || طلا. زر ( در اصطلاح فارسی ). رجوع به طلا شود : و بر او صفت کین افراسیاب ازاول تا به آخر به طلی نقش کرده. ( تاریخ طبرستان ).
وجود مردم دانا مثال زرّ طلیست
که هر کجا که رود قدر وقیمتش دانند.سعدی ( گلستان ). || طلاء. اندودنی. مالیدنی. رجوع به طلاء شود :
در زنخدان سَمَن ، سیمین چاهی کندند
بر سر نرگس مخمور طلی پیوندند.منوچهری ( دیوان ص 286 ).و طلیهاء خنک و تر بر سینه می باید نهاد چون لعاب اسیغون و آب برگ خرفه... ( ذخیره خوارزمشاهی ).
طلی. [ طُ لا ] ( ع اِ ) یک نوشیدنی از شیر. ( منتهی الارب ).
طلی. [ طَ لی ی ] ( ع اِ ) بچگان ریزه گوسفند. ج ، طلیان. ( منتهی الارب ). بزغاله. ( مهذب الاسماء ). بچه کوچک غنم که بفارسی بزغاله گویند. ( فهرست مخزن الادویه ). || بچه پای بسته. || چرک دندان. گویند: باسنانه طلی ؛ ای قلح. ( منتهی الارب ). زردی دندان. ( مهذب الاسماء ) .
طلی. [ طَل ْی ْ ] ( ع مص ) قطران مالیدن شتر را. ( منتهی الارب ). اندودن. ( دهار ) ( تاج المصادر ) : و ماءالشعیر بیست وچهار گونه بیماری معروف را سود دارد و از آن... طلی خایه وطلی سر و طلی سینه و طلی پهلو و طلی جگر و طلی شکستگی و طلی ضلع و طلی سوختگی و طلی نقرس... را. ( نوروزنامه ). فیقلعونه [ یقلعون الانیون ] و یطلونه علی ازجّة النشاب. ( ابن البیطار ). || بازداشتن. || پای بچه چهارپایان بستن. ( دهار ). گویند:طلیت الطلاء؛ اذا ربطته و جسته. || چرکین شدن دندان. ( منتهی الارب ). زرد شدن دندان. ( زوزنی ).