معنی کلمه طشت در لغت نامه دهخدا
پرستنده را دل پراندیشه گشت
بدان تا دگرباره بنهاد طشت.فردوسی.پرستنده ای را بفرمود شاه
که طشت آور و آب برکش ز چاه.فردوسی.یکی طشت زرین بیاورد پیش
نگفت این سخن با پرستار خویش.فردوسی.دو کودک بدیدند مرده به طشت
ز ایوان به کیوان فغان برگذشت.فردوسی.یکی طشت بنهاد زرین برش
به خنجر جدا کرد از تن سرش.فردوسی.چنان بُد که دینار بر سر به طشت
اگر پیرمردی ببردی به دشت
نکردی به دینار او کس نگاه
ز نیک اختر روزو از داد شاه.فردوسی.کنیزک ببرد آب و دستار و طشت
ز دیدار مهمان همی خیره گشت.فردوسی.چو دیده نعمت بیند به کف درم نبود
سر بریده بود در میان زرین طشت.فرخی.مرا آن طشت زرین نیست درخور
که دشمن خون من ریزد بدو در.فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).ز عدل تست که نرگس به تیره شب در دشت
نهاده بر سر پیوسته طشت زر دارد.مسعودسعد.اول مجلس که باغ شمع گل اندرفروخت
نرگس با طشت زر کرد به مجلس شتاب.خاقانی.چون طشت بیسرند و چو در جنبش آمدند
الا شناعتی و دریده دهن نیند.خاقانی.چو پرخون شد آن طشت زنگی چه کرد
بخوردش چو آبی و آبی بخورد.نظامی.بجز خون شاهان در این طشت نیست
بجز خاک خوبان در این دشت نیست.؟ ( از تاریخ گیلان مرعشی ).یک چراغی هست در دل وقت گشت
وقت خشم و حرص اندر زیر طشت.مولوی.- طشت آتش بر سر ریخته شدن ؛ کنایه از تحت تأثیر واقع شدن هنگام مشاهده امری ناگوار، یا شنیدن خبری بر خلاف توقع و انتظار است که در آن حال گویند: از مشاهده فلان چیز یا از شنیدن فلان خبر، گوئی طشتی آتش به سر من ریختند : چون بر آن واقف گشتم ، گوئی طشتی بر سر من ریختند از آتش. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 130 ).