معنی کلمه طبری در لغت نامه دهخدا
زآن سخنها که تازی است و دری
در سواد بخاری و طبری.نظامی. || کنایه از لب معشوق ، منسوب به طبر که در اینجا مخفف طبرزد است که بمعنی نبات باشد. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) :
لب طبری وار طبرخون به دست
مغز طبرزد به طبرخون شکست.نظامی.- بنفشه طبری ؛ در مازندران و گیلان تقریباً از اوایل اسفند ماه بر هر دیواری و بر هر تل خاکی و مخصوصاً بر کنار جویبارها بنفشه با طراوت و نضارت بسیار روید و مردم از گل آن دسته بسته و یاران و دوستان را هدیه دهند :
بمنظر آمد باید که وقت منظر بود
نقاب لاله گشودند و لاله روی نمود
بنفشه طبری خیل خیل سر برکرد
چو آتشی که ز گوگرد بردویده کبود.منجیک.چون بهم کردی بسیار بنفشه طبری
باز برگرد و ببستان شو چون کبک دری.منوچهری.- بید طبری ؛ طبرخون. سرخ بید. ( اوبهی ).
- جامه طبری ؛ جنس از برودکه تنگ است : تَرَکه ُ فی وسط الشتاء و شدةالبرد بقمیص واحد و کساءِ طبری. ( ذیل تجارب الامم 3: 428 ).
یکفیک من سوء حالی ان سألت به
انی علی طبری فی الکوانین.
ابن الداهیةاحمدبن سیف.
رجوع به شرح احوال رودکی ج 1 ص 65 شود.
- درهم طبری ؛ دو ثلث درهم شامی است. ( منتهی الارب ). صاحب کتاب النقود آرد: و طبری منسوب به طبریه ٔواسط است نه طبریه فلسطین و بجای درهم طبری ، درهم طبرک نیز آمده است و در جمع آن گویند: الدراهم الطبریة. رجوع به النقود ص 23، 24، 91 و 149 شود.
- مداد طبری ؛ نوعی مداد منسوب به طبرستان :
وآن دوات بسدین را نه سر است و نه نگار
در بنش تازه مداد طبری برده بکار.منوچهری.
طبری. [ طَ ب َ ] ( اِخ ) او راست : الواضح ، فی الرمی و النشاب. ( کشف الظنون ج 2 ص 625 ).
طبری. [ طَ ب َ ] ( اِخ ) طبیبی است که ابن البیطارمکرر در کتاب المفردات از وی نقل کرده ، از آنجمله در شرح الفاظ: ارماک ، بقر، جوزجندم ، صُرف ( که در این جا نام کتابی هم از تألیفات وی به نام «الجوهرة» آورده است )، حلبة، طرخون ، نان خواه. صاحب ذخیره خوارزمشاهی نیز از اقوال طبیبی معروف به طبری بسیار نقل کرده است. و مراد یا طبری ابوالحسن احمدبن محمد است و یا طبری الحاسب. رجوع به هر یک از این دو نام شود.