معنی کلمه طالع در لغت نامه دهخدا
که من بحسن تو ماهی ندیده ام طالع
که من بقد تو سروی ندیده ام مایل.سعدی. || ( اِ ) دراصطلاح احکامیان جزوی از منطقةالبروج که بر افق شرقی است ، حین ولادت مولود یا سؤال سائل. برجی که هنگام ولادت یا وقت سؤال چیزی از افق شرقی نمودار باشد، و اثر هر طالع از بروج دوازده گانه در نحوست و سعادت علیحده است. ( غیاث اللغات ). || بخت. اقبال. شانس. پیشانی. اختر : این زمستان طالع خوب نیست ، که حکیمان این حکم کرده اند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 676 ). خواجه احمد حسن برخاست و به جامه خانه رفت و تا نزدیک چاشتگاه همی ماند که طالعی نهاده بود. جاسوس فلک خلعت پوشیدن را. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150 ).
ز طالع زبون گشته این اخترم
ز سرگشته گردون روان برترم.فردوسی.وگر طالع تیر فرخنده شیر
خداوند خورشید سعد دلیر
چو کرد اختر فرخ ایرج نگاه
کشف دید طالع خداوند ماه.فردوسی.وزان پس چنان بُد که شاه اردوان
ز اخترشناسان روشن روان
بیاورد چندی بدرگاه خویش
همی بازجست اختر و راه خویش
سه روز اندر آن کار شد روزگار
نگه کرده شد طالع شهریار
چو گنجور بشنید آوازشان
سخن گفتن از طالع رازشان.فردوسی.چنین رادی چنین آزاده مردی
ندانم بر چه طالع زاده مادر.فرخی.بار خدای جهان خلیفه مسعود
نیکش مولود و نیک طالع مولود.منوچهری.آن از پی آن نیست که تا نیست شود خلق
و آن هست عرض طالع عالم سرطان را.ناصرخسرو.نیست کس را گنه چو بخت مرا
طالعی آفریده حرمانیست.مسعودسعد.امید بطالع است کز عمر
هیلاج بقا چنان ببینم.خاقانی.کنون نگر که از این طالع نبهره فریب
برسم طالع خود واپس است رفتارم.خاقانی.دی نقش زیاد طالع من
در زایچه فنات جویم.خاقانی.سیف الحق افضل بن محمد که طالعش
دارد خلافة الحق در موضع سهام.خاقانی.دیدم بطالع خود عشق آمد اختیارم
این روز نامرادی بر اختیار من چه.خاقانی.گر چه از توسنی چو طالع ماست