معنی کلمه ضربه در لغت نامه دهخدا
قابل امر شدن چون گوئی
پس بیک ضربه بپایان رفتن.عطار. || پانسه که بدان قمار بازند، و آن را قرعه نیز گویند. ( غیاث ) ( آنندراج ). نقش. کعبتین ( مجازاً ) :
همه در ششدر عجزند ترا داو بهفت
ضربه بستان و بزن زآنکه تمامی ندب است.انوری.- دوضربه زدن ؛ از دو جای متمتع شدن.
- ضربه نهادن ؛ گویا چیزی شبیه به طرح کردن و نهادن مهره باشد. در طرح حریف یک یا چند مهره خود را بعمد باطل می کند و در ضربه نهادن بحریف حق یک یا چند حرکت می دهد : کرمان که درعموم عدل و شمول امن و دوام خصب و فرط راحت و کثرت نعمت فردوس اعلی را دورخ مینهاد و با سغد سمرقند و غوطه دمشق لاف زیادتی می زد امروز در خرابی ، دیار لوط و زمین سبا را سه ضربه نهاد... ( بدایع الازمان ).