معنی کلمه صیقل در لغت نامه دهخدا
نور هگرز اندر آینه نفزاید
تا تو ز صیقل بر آینه نفزائی.ناصرخسرو.رنگ ظلمت به صیقل خورشید
همچو آیینه پاک بزدایند.مسعودسعد.تیغها صیقل خورشید سپرکش گردند
تیرها دامن گردون زره ور گردند.سیدحسن غزنوی.چهره آیینه است و صیقل حق
رانده بر وی ز آفرین رنده.سوزنی.جان زنگ آلوده در صدرش به صیقل داده ام
زآن چنان رسم آهنین تیغ یمان آورده ام.خاقانی.کز آه دل بسوزم هر جا که آهنی است
تا هیچ صیقلی نکند دیگر آینه.خاقانی.با خود گفت آخر مرد صیقل به تثبت و تأنی از جوهر آهن ظلمانی ، به روزی چند آینه می کند. ( سندبادنامه ص 52 ).
بدانست کآن طاق افروخته
به صیقل رقم دارد اندوخته.نظامی.آهنی را که موریانه خورد
نتوان برداز او به صیقل زنگ.سعدی.هیچ صیقل نکو نیارد کرد
آهنی را که بدگهر باشد.سعدی.شد ز رنگ سینه من ناخن صیقل کبود
سعی خاکستر چه با آیینه تارم کند؟صائب.
صیقل. [ ص َ ق َ ] ( اِخ ) وی کنیز امام حسن عسکری ( ع ) و مادر امام دوازدهم است که المعتمد علی اﷲ بتحریک جعفر برادر امام از او مطالبه فرزند امام را کرد و صیقل منکر شد و دعوی حمل کرد. المعتمد او را در حرم خود نگاه داشت و زنان خلیفه و ابوالشوارب قاضی تعهد حال او میکردند تا بسال 263 هَ. ق. بر اثر قیام صاحب الزنج وقصد حمله یعقوب بن لیث به بغداد و مرگ عبیداﷲبن یحیی بن خاقان امور خلافت تزلزل یافت و بین طرفداران جعفرو صیقل خلاف افتاد. حسن بن جعفر نوبختی صیقل را در خانه خود پنهان کرد. سپس المعتضد صیقل را از خانه وی بیرون آورد و در قصر خود نگاه داشت و در همان قصر در عصر المقتدر درگذشت. ( خاندان نوبختی صص 108-109 ).
صیقل. [ ص َ ق َ ] ( اِخ ) ابن الحکم الغفاری ، مکنی به ابووحشیه. رجوع به ابووحشیه الصیقل شود.