معنی کلمه صوف در لغت نامه دهخدا
از صوف صفای دل نمی یابم
از درد مغان صفا همی جویم.عطار.ای بسازراق گول بی وقوف
از ره مردان ندیده جز که صوف.مولوی.هست صوفی آنکه شد صفوت طلب
نه لباس صوف و خیاطی و دب.مولوی.سگ نخواهد کرد شیری در شکار
گر کنی ز اطلس جل او را یا ز صوف.ابن یمین. || نوعی از جامه گنده پشمی. ( غیاث اللغات ) : از وی [ مصر ] جامه ها خیزد... چون صوف مصری. ( حدود العالم ).
اینکه در دکانها آورده اند
صوف و طاقین مربع بیشمار.نظام قاری ( دیوان البسه ص 27 ).مشکین لباس صوف که باریک بوده است
فکر و خیال آن به شب تار می کند.نظام قاری ( دیوان البسه ص 27 ).- اَخذت ُ بصوف رقبته ؛ گرفتم پوست گردن آنرا. ( منتهی الارب ).
- اعطاه بصوف رقبته ؛ داد او را همه ، یا رایگان و بی قیمت داد. ( منتهی الارب ).
صوف. [ ] ( اِخ ) زمینی که شاؤل در آنجا وارد گشته و در یکی از شهرهای غیرمذکور آن سموئیل را ملاقات نمود. ( اول سموئیل 9:5 و 6 ) و محققین و دانشمندان غالباً در این سفر شاؤل حیران و متفکرند و بهیچوجه معلوم نیست که از کجا شروع نموده به کجا منتهی میشود و برخی را گمان چنانست که صوبا که بمسافت هفت میل بطرف مغرب اورشلیم و پنج میل به جنوب غربی بنی شموئیل میباشد صوف است. ( قاموس کتاب مقدس ).