صنوبری

معنی کلمه صنوبری در لغت نامه دهخدا

صنوبری. [ ص َ / ص ِ ن َ / نُو ب َ ] ( ص نسبی ) نسبت است به صنوبر که درختی است. ( الانساب سمعانی ). || همانند صنوبر در شکل. مخروطی کله قندی . و دل را از جهت مخروطی بودن آن صنوبری شکل گویند :
دل صنوبریم همچو بید لرزانست
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست.حافظ.رجوع به صنوبر شود.
صنوبری. [ ص َ ن َ ب َ ] ( اِخ ) احمدبن محمد الحلبی ، مکنی به ابی بکر. شاعریست و در فوات الوفیات اندکی از اشعار لطیف وی آمده است. بسال 334 هَ. ق. درگذشت. ( الاعلام زرکلی ص 73 ).

معنی کلمه صنوبری در فرهنگ عمید

مخروطی شکل، به شکل صنوبر: دل صنوبریم همچو بید لرزان است / ز حسرت قدوبالای چون صنوبر دوست (حافظ: ۱۳۸ ).

معنی کلمه صنوبری در فرهنگ فارسی

منسوب به صنوبر، چیزی مخروطی شکل وشبیه ثمرصنوبر
( صفت ) منسوب به صنوبر آنچه که به شکل صنوبر و مانند دل گوسفند باشد .
احمد بن محمد الحلبی مکنی بابی بکر شاعریست

جملاتی از کاربرد کلمه صنوبری

آن سرو باغ لطف که دل پرور، دعاش شکل صنوبری است همه تن کف نیاز
دل صنوبری من درخت طور و طویست مرا بسینه مانند سینه و سینا
سپاه کفر بدیدند نوجوانی را به قد صنوبری از چهره ارغوانی را
اینت غبنی که یک رمه جاهل خوانده شکل صنوبری را دل
قدت ز صنوبری که برخاست بهست وز سرو که دهقانش بپیراست بهست
در وجود تو نیز دشت احد هست قلب صنوبری پیکر
سمن‌ْبری که دلم تنگ ‌کرد هم‌چو دهان صنوبری که تنم موی کرد همچو میان
بینم قد صنوبر و بر یاد قامتش خون آیدم بدیده ز قلب صنوبری
افتاده در تو سروقدان لاله گون کفن هریک به چهره ماه و به قامت صنوبری
تا قد چون صنوبر و زلف چو عنبر است با زلف عنبری زی و قد صنوبری