معنی کلمه صنع در لغت نامه دهخدا
ویران دگر ز بهر چه خواهد کرد
باز این بزرگ صنع مهیا را.ناصرخسرو.شده حیران همه در صنع صانع
همه سرگشتگان شوق مبدع.ناصرخسرو.صانعی باید قدیم و قایم و قاهر بدان
تا پدید آید ز صنع وی بتان قندهار.سنائی.زرگر ساحرصفت رابهر صنع
سیم چینی و زر آبائی فرست.خاقانی.پاکا، منزها تو نهادی بصنع خویش
در گردنای چرخ سکون و بقای خاک.خاقانی.این صنع لطیف و عز منیف نصیبه ایام و قرینه اقبال او آمد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 352 ).
این درازی مدت از تیزی صنع
مینماید سرعت انگیزی صنع.مولوی.چون صنع توست جمله فارغ ز صنع خویشی
زآن دوستی نداری با هیچ آفریده.عطار.یکی روبهی دید بی دست و پای
فروماند از لطف و صنع خدای.سعدی.همه بینند نه این صنع که من می بینم
همه خوانند نه این نقش که من می خوانم.سعدی. || ( مص ) کردن و ساختن چیزی را. کار و پیشه کردن. ( منتهی الارب ). کار کردن. ( دهار ) ( غیاث اللغات ) ( ترجمان علامه جرجانی ). || آفریدن. ( غیاث اللغات ). قال اﷲ تعالی : صنع اﷲ الذی اتقن کل شی ( قرآن 88/27 )؛ ای خلق ( منتهی الارب ). بوجود آوردن چیزی که به نیستی مسبوق باشد. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). || نیکو پرورش یافتن جاریه تا فربه شود. ( منتهی الارب ). || نکوئی کردن بر کسی. ( غیاث اللغات ). نیکوئی کردن. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ). || ( ص ، اِ ) صانع.آفریدگار. آفریننده :
ازیرا حکیم است و صنع است و حکمت
مگو این سخن جز مر اهل بیان را.ناصرخسرو ( دیوان ج 2 ص 5 ).
صنع. [ ص ُ ] ( اِخ ) کوهی است در دیار سلیم. ( معجم البلدان ) ( منتهی الارب ).
صنع. [ ص ِ ] ( ع اِ ) سیخ بریان کن. || آنچه ساخته شود از سفره و جز آن. || درزی یا باریک کار. الخیاط او الرقیق الیدین. ( اقرب الموارد ). || بریانی. || جامه. || دستار. || جای گرد آمدن آب باران. ( منتهی الارب ). ج ، اصناع. || ( ص ) رجل صنعالیدین ؛ مرد چبدست و باریک درپیشه خود. ( منتهی الارب ). رجوع به ماده بعد شود.
صنع. [ ص َ ] ( ع مص ) کردن و ساختن چیزی را. || نیکو تیمار کردن اسب را. || ( اِ ) جانورکی یا مرغی است. || ( ص ) رجل صنعالیدین ؛ مرد چربدست و باریک کار و ماهر در کار و پیشه خود. ( منتهی الارب ). رجوع به ماده قبل و دو ماده ذیل شود.