معنی کلمه صندل در لغت نامه دهخدا
زمینش همه صندل و چوب عود
ز جزع و ز پیروزه او را عمود.فردوسی.چوبش همه از صندل و از عود قماری
سنگش همه از گوهر و یاقوت ثمین است.منوچهری.آب چون صندل و صندل بخوشی چون می
بوستان پرگل و گلها ز در گلشن.فرخی.مکن به سوخته بر سرکه و نمک که ترا
گلاب شاید و کافور سازد و صندل.ناصرخسرو.مار اگرچه بخاصیت نه نکوست
پاسبان درخت صندل اوست.سنائی.صندل آسایش روان دارد
بوی صندل نشان جان دارد.نظامی. || ( ص ) قوی سرسخت از شتر. ( منتهی الارب ). || مرد بزرگ سر. ( مهذب الاسماء ).
- یوم صندل ؛ روزی است مر عربان را که در آن جنگ عظیم واقع شده. ( منتهی الارب ).
|| ( اِ ) کفش . ( مهذب الاسماء ). قسمی پاافزار. کفشی که دارای بندهاست که به دور پا می بندند. || نوعی پارچه که امروزه نیز آن را صندل گویند. رجوع به صندل شود.