معنی کلمه صمد در لغت نامه دهخدا
صمد. [ ص َ ] ( ع اِ ) جای بلند درشت. ( منتهی الارب ). زمین بلند درشت. ( مهذب الاسماء ). المکان المرتفع الغلیظ. ج ، اَصماد، صِماد. ( اقرب الموارد ). در معجم البلدان آرد که بهر سه حرکت ( ص ) بدین معنی آمده است. || ( مص ) آهنگ کردن. ( منتهی الارب ). قصد کردن. ( مصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ). || سربند بستن شیشه را. || زدن. برپای کردن. || انتظار فرصت نمودن. || اثر نمودن سوختگی آفتاب در روی. ( منتهی الارب ).
صمد. [ ص َ ] ( اِخ ) آبی است ضباب را. ( معجم البلدان ). در اقرب الموارد آرد: آبی است رباب را.
صمد. [ ص َ ] ( اِخ ) روزی است از ایام عرب. ( معجم البلدان ).
صمد. [ ص َ م َ ] ( اِخ ) از اسماء حسنی است :
هم نمودار سجود صمد است
شمنان را که هوای صنم است.خاقانی.گر از درگه ما شود نیز رد
پس آنگه چه فرق از صنم تا صمد.سعدی.
صمد. [ ص َ م َ ] ( اِخ ) ( شیخ... ) طاهر نصرآبادی در ترجمه وی چنین نویسد: از نواده های شیخ سعدی شیرازی است. مرد درویش و پاک طینت شکسته احوال بود. در زمان شاه جنت مکان شاه طهماسب جد پدری او که تیرانی بوده مواجب داشته. در زمان وزارت محمدخان آمده احکام جد خود را آورده آن وظیفه و مواجب را به اسم خود گذرانیده به شیراز رفت و در آنجا به امر کفش دوزی مشغول بود، محبت سرشاری به پسری بهمرسانیده او را متهم بفسق کردند از فرط تقوی و تعصب آلت تناسل خود را بریده در آن اوقات فوت شد این بیت از اوست :
چون قلم پرگار یک پا در شریعت استوار