معنی کلمه صماخ در لغت نامه دهخدا
صماخ. [ ص ِ ] ( اِخ ) حفصی آرد: ازنواحی یمامة یا نجد است و آن کوهی است و به قرب آن دهی است که آنرا خلیف صماخ گویند. ( معجم البلدان ).
صماخ. [ ص ُ ] ( ع اِ ) شاید که مشتق از دردی بود در صماخ و آن شکافتن گوش است چه این کلمه بر وزن ادواء ( بیماریها )است ، چون : سُعال و زُکام و حُلاق. ( معجم البلدان ).
صماخ. [ ] ( اِخ ) آبی است بر یک منزلی واسط آنرا که قصد مکه دارد. ابوعبداﷲ سکونی آرد: صماخ از آبها است که بین دو جبل طی و جبالی که بین آن و تیماء است قرار دارد. یاقوت گوید: ندانم آن صماخ همین است یا خطائی در روایت رخ داده. ( معجم البلدان ).