معنی کلمه صم در لغت نامه دهخدا
زبان بریده به کنجی نشسته صم ٌبُکم
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم.سعدی.به تهدید اگر برکشد تیغ حکم
بمانند کروبیان صم و بکم.سعدی.من ندانم خیر الا خیر او
صم و بکم و عمی من از غیر او.مولوی ( مثنوی ).
صم. [ ص َم م ] ( ع مص ) کر شدن و نشنیدن. ( منتهی الارب ). || وقولهم صمت حصاة بدم ؛ یعنی کثرت خون بحدی است که اگر سنگریزه را اندازی شنیده نشود آنرا آوازی چرا که بر زمین نمی افتد. و قول امروءالقیس صمی ابنةالجبل از این معنی است و مراد از ابنةالجبل آواز کوه است یا سنگ بزرگ یا داهیه و بلا. || هلاک گردیدن و مردن. || سربند بستن شیشه را. ( منتهی الارب ). سر شیشه استوار کردن. ( مصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ). || زدن کسی را به سنگ. ( منتهی الارب ).
صم. [ ص ِم م ]( ع اِ ) شیر بیشه. || بلا. ( منتهی الارب ).