معنی کلمه صفیحه در لغت نامه دهخدا
- صفیحة الوجه ؛ پوست [ روی ]. ( منتهی الارب ). ج ، صفایح.
|| هر یک از هشت استخوان که جمجمه مرکب از آن است و آن را قبیله نیز گویند. || مقصود از آن در علم اسطرلاب جسمی است که محیط باشد به او دو دائره متساویه متوازیه و سطحی که واصل باشد میان دو محیط این دو دایره و صفیحه که بر آن آفاق اقالیم سبعه نوشته باشند آن را صفیحه آفاقی نامند چنانکه عبدالعلی بیرجندی در شرح بیست باب ذکر کرده است. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ).
صفیحة. [ ص َ ح َ ] ( اِخ ) موضعی است در بلاد بنی اسد. عبیدبن ابرص گوید :
لیس رسم علی الدفین یبالی
فلوی ذروة فجنبی ذیال
فالمروات فالصفیحة قفر
کل قفر و روضه محلال.( معجم البلدان ).