معنی کلمه صفاهان در لغت نامه دهخدا
تب زده زهر اجل خورد و گذشت
گلشکرهای صفاهان چه کنم.خاقانی.هادی امت و مهدی زمان کز قلمش
قمع دجال صفاهان به خراسان یابم.خاقانی.ای خراسان ترا شهاب نزیست
وی صفاهان ترا مجال نماند.خاقانی.ز پیروزی چرخ پیروزه رنگ
نبودش بسی در صفاهان درنگ.نظامی.کنون سر همه التفاتها آن است
که یک دوسال دهی رخصت صفاهانم.صائب.رجوع به اصفهان شود.
صفاهان. [ ص ِ ] ( اِ ) نام پرده ای از موسیقی که آن را در آخر شب سرایند. ( آنندراج ) :
راست نهادند پرده هاش و به بختم
پرده کژ دیدم از ستای صفاهان.خاقانی.ور پرده عشاق صفاهان و حجاز است
از حنجره مطرب مکروه نزیبد.سعدی.