معنی کلمه صغار در لغت نامه دهخدا
خلق ندانم بسخن گفتنش
در همه گیتی ز صغار و کبار.منوچهری.بدین صفات جهانی بزرگ دیدم و خوب
در این جهان دگربیعدد صغار و کبار.ناصرخسرو.همه داده گردن بعلم و شجاعت
وضیع و شریف و صغار و کبارش.ناصرخسرو.قیصر رومی بقصر مشرف او در
روز مظالم ز بندگان صغار است.ناصرخسرو.جزعی خاست از امیر و وزیر
فزعی کوفت بر صغار و کبار.مسعودسعد.اکابر همه عالم نهاده گردن طوع
بر آستان جلالش چو بندگان صغار .سعدی.
صغار. [ ص َ ] ( ع مص ) خوار شدن. ( منتهی الارب ) ( ترجمان علامه جرجانی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ) ( مصادر زوزنی ). || مائل به غروب شدن آفتاب. ( منتهی الارب ). || ( اِمص ) خواری. ( منتهی الارب ) ( غیاث اللغات ) ( دهار ) ( مهذب الاسماء ). || کوچکی. ( غیاث اللغات ). || ( اِ ) سقم. ( منتهی الارب ) ( غیاث اللغات ).
صغار. [ ص ُ ] ( ع ص ) خرد. ( منتهی الارب ) ( بحر الجواهر ) ( مهذب الاسماء ). صغیر. ( اقرب الموارد ).