معنی کلمه صعق در لغت نامه دهخدا
صعق. [ ص َ ع َ ] ( ع اِمص ) سختی آواز. ( اقرب الموارد ). || ( اِ ) آواز سخت. ( منتهی الارب ). || صدمه. ( منتهی الارب ). مرگ. ( اقرب الموارد ).
صعق. [ ص َ ع ِ ] ( ع ص ) آنکه بشنیدن آواز سخت بیهوش گردیده باشد. || منتظر و متوقع صاعقه از شدت هول. || مرد سخت آواز. ( منتهی الارب ).
صعق.[ ص َ ع ِ ] ( اِخ ) لقب خویلدبن نفیل. ( منتهی الارب ).
صعق. [ ص ُ ع ِ / ص ِ ع ِ ] ( اِخ ) دلاوری بود بنی کلاب را. ( منتهی الارب ).
صعق. [ ص ُ ] ( اِخ ) نصر گوید: آبی است مر بنی سلمةبن قشیر را. ( معجم البلدان ).
صعق. [ ص َ ع َ ] ( اِخ ) آبی است بجنب مردمة بر جانب راست آن و آن بیست چشمه است و بنی سعیدبن قرط از بنی ابی بکربن کلاب را بود. ( معجم البلدان ).