معنی کلمه صراحی در لغت نامه دهخدا
صراحی در آن بزم خون میگریست
که زاینها یکی هم نخواهند زیست.فردوسی.نه دام الا مدام سرخ پرکرده صراحیها
نه تله بلکه حجره خوش بساط اوکند تا پله.عسجدی.آدم چو صراحی بود و روح چو می
قالب چو نی و روان صدائی در نی.خیام.آن حلق صراحی بین کز می بفواق آمد
چون سرفه کنان از خون بیمار بصبح اندر.خاقانی.چهره من جام و چشم من صراحی کن که من
چون صراحی بر سر جام تو جان خواهم فشاند.خاقانی.بزبان صراحی و لب جام
هاتف صبح را جواب دهید.خاقانی.گریه تلخ صراحی ترک شکرخنده را
خوش ترش چون طوطی از خواب گران انگیخته.خاقانی.چون خون سیاوشان صراحی
خوناب دل از دهان فروریخت.خاقانی.ساقی بر من چو جام روشن بنهاد
جانم بهوای خدمتش تن بنهاد
عقلم چو صراحی ارچه گردن کش بود
حالی چو پیاله دید گردن بنهاد.کمال اسماعیل.شاید که چون صراحی خونم همی خورند
زیرا که سر ندارم و گردن همی کشم.کمال اسماعیل.مصحف و شمشیر بینداخته
جام و صراحی عوضش ساخته.نظامی.صراحی چون خروسی سازکرده
خروسی کو بوقت آواز کرده.نظامی.صراحی های لعل از دست ساقی
بخنده گفت باد این عیش باقی.نظامی.صراحی را ز می پر خنده میداشت
بمی جان و جهان را زنده میداشت.نظامی.بسی که با خویشتن بگوئی راز
چون صراحی به اشک بیجاده.سعدی.در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینه غزل است.حافظ.سبو بدوش و صراحی بدست و محتسب از پی
نعوذ باﷲ اگر پای من بسنگ برآید.وحشی.لب بر لبش چو ساغر خلقی بکام و شاهی
از دور چون صراحی گردن دراز کرده.شاهی.