صدائی

معنی کلمه صدائی در لغت نامه دهخدا

صدائی. [ ص ُ ] ( اِخ ) حسین بن علی بن یزید صدائی اکفانی. وی از عبداﷲبن نمیر و ابواسامة و ازهر و پدر او روایت کند. از او محمدبن ادریس رازی مکنی به ابوحاتم به بغداد حدیث شنید. ( الانساب سمعانی ص 35 برگ الف ).
صدائی. [ ص ُ ] ( اِخ ) حسین بن علی بن یزید. وی از وکیع و مردم عراق و از او محمدبن اسحاق سراج مکنی به ابوالعباس حدیث کند. ( الانساب سمعانی ص 350 برگ الف ).
صدائی. [ ص ُ ] ( اِخ ) زیادبن حرث. ابن ابی حاتم گوید: وی یمانی است و او را صحبت است. ( الانساب سمعانی ص 350 ورق الف ).
صدائی. [ ص ُ ] ( اِخ ) علی بن الحسین. وی کوفی الاصل است و از پدر خود روایت کند، از او احمدبن فضل بن خزیمه مکنی به ابوعلی و محمدبن عبداﷲ شافعی مکنی به ابوبکر حدیث دارد وی به سال 286 هَ. ق. درگذشت. ( الانساب سمعانی ص 350 ورق الف ).
صدائی. [ ص ُ ] ( اِخ ) علی بن یزید. وی از زکریابن ابی زایده و جماعتی از مردم کوفه و از او ابوالحسین بن علی بن یزیدحدیث کند. ابن حبان او را در زمره ثقات آورده گویداز مردم کوفه است. ( الانساب سمعانی ص 350 ورق الف ).
صدائی. [ ص ُ ] ( اِخ ) عمروبن صبیح. وی از شجعان نامبردار کوفه است و در وقعه طف حاضر بوده و گوید اصحاب حسین را مجروح کردم اما تنی از آنان را نکشتم مختار به سال 66 هَ. ق. وی را به طعن نیزه ها بکشت. ( الاعلام زرکلی ص 734 ).

معنی کلمه صدائی در فرهنگ فارسی

عمرو بن صبیح

جملاتی از کاربرد کلمه صدائی

مغنّی ساز کن صوت و صدائی لَیُجلُوا مِن صَد اَقلبی الظَّلامی
زار نالیدم صدائی برنخاست هم نفس فرزند آدم را کجاست
قابل تیر وی ای دل چونه‌ای کاش ز دور چاشنی گیر صدائی ز کمانش باشی
از لب بسوی کوه وز که باز سوی لب خواهید روان شد که همه رجع صدائید
گر این فصل بر کوه خوانی همانا که جز بارک الله صدائی نیابی
بگوش آید اگر در ره صدائی بود رو بر قفا کردن خطائی
صدائی شنیدندی از کوه سخت بر انسان که بودی نمودار بخت
چو آن آب در دیگ آمد به جوش صدائی از آن دیگم آمد به گوش
چو از پا درآمد صدائی شنید بدان سان بلرزید بر خود چو بید
رسد از حق تو را هر دم ندائی بگوش جان بهر صورت صدائی