معنی کلمه صد در لغت نامه دهخدا
ای آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی.رودکی.ز بالا فزون است ریشش رشی
تنیده در او خانه صد دیوپای.معروفی.از صد هزار دوست یکی دوست دوست نی
وز صد هزار مرد یکی مرد مرد نی.شاکربخاری.نشسته به صد خشم در کازه ای
گرفته بچنگ اندرون بازه ای.خجسته.به صد کاروان اشتر سرخ موی
همه هیزم آورد پرخاشجوی.فردوسی.از دل و پشت منار ری برآید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ.عسجدی.چو آمد بر میهن و مان خویش
ببردش به صد لابه مهمان خویش.اسدی.ما را چه از این گر همه کس بد بیند
هر عیب که در ما بود او صد بیند.عمادی شهریاری. || و این عدد افاده تکثیر کند: صدبار، صدپاره ، صدپر، صدپایه ، صدتو، صدچراغ ، صدچشمه ، صددله ، صدرو.
- امثال :
صد رحمت به کفن دزد اولی ؛ یعنی اولی انصافش بیشتر بود.
دوصد من استخوان خواهد که صد من باربردارد.
نظیر:
کار هر بز نیست خرمن کوفتن
گاو نر میخواهد و مرد کهن.
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
چونکه صد آمد نود هم پیش ماست
عالی واجد مرتبه سافل است با زیاده :
نام احمد نام جمله انبیاست
چونکه صد آمد نود هم پیش ماست.مولوی.یکی بر صد آید نه صد بر یکی . ( مجموعه امثال هند ). یعنی جزء تابع کل است نه برعکس.
صد. [ ص َدد ] ( ع مص ) برگردانیدن. ( ترجمان علامه جرجانی ) ( دهار ). بگردانیدن. بگشتن. ( تاج المصادر بیهقی ).بگردیدن و بگردانیدن. ( مصادر زوزنی ). اعراض کردن. ( منتهی الارب ). بازداشتن. منع. صرف. بَثر :
خورشید چون نبرده حبیبی که با حبیب
گاهیش وصل و صلح و گهی جنگ و صدبود.منوچهری.
صد. [ ص ُدد ] ( ع اِ ) کوه. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ). || ناحیه وادی و جانب آن. ( منتهی الارب ).