معنی کلمه صخر در لغت نامه دهخدا
صخر. [ ص َ ] ( اِخ ) رجوع به صخربن عمروبن الشرید شود.
صخر. [ ص َ ] ( اِخ ) رجوع به احنف بن قیس بن معاویه شود.
صخر. [ ص َ ] ( اِخ ) رجوع به ابی سفیان صخربن حرب شود.
صخر. [ص َ ] ( اِخ ) نام جنّی است که خویشتن بصورت سلیمان درآورد و خاتم او بستد، و چهل روز پادشاهی راند و اجمال داستان بنقل ابن اثیر اینکه سلیمان یکی از ملوک جزائر را که بر طریق کفر بود بشکست و بکشت و دختر او را که بجمال سرآمد بود بزنی گرفت و او را به اسلام خواند وی بظاهر بپذیرفت لیکن پیوسته بر پدر خود میگریست و سلیمان او را دلداری میداد. روزی از سلیمان خواست تا دیوان را بفرماید که تمثالی از پدر وی بسازند تااو بدیدن آن شاد گردد. سلیمان بفرمود تا چنان کردند. لیکن دختر در نهان هر بام و شام با کنیزکان خود آن تمثال را سجده کردی و سلیمان را خبر نبود. چهل روز بگذشت و آصف بر ماجرا وقوف یافت و سلیمان را آگاه کرد و او آن تمثال را در هم کوفت و جامه عبادت پوشید و به بیابان رفت و توبه و استغفار کرد و سلیمان را عادت چنان بود که چون به آب خانه شدی خاتم خویش به کنیزکی که نیک بدو واثق بودی دادی. روزی خاتم به کنیزک داد و به آبخانه شد. صخر بصورت سلیمان نزد کنیز آمد و خاتم بگرفت و بر تخت نشست و به حکم رانی پرداخت و چون سلیمان از آب خانه بیرون شد، خاتم از کنیزک بخواست گفت : تو کیستی ؟ گفت : سلیمانم. گفت : دروغ میگوئی سلیمان بیامد و خاتم خود بگرفت و کنون بر تخت نشسته است. سلیمان سخت دل تنگ شد، سپس بهر جا رفتی و خود را سلیمان خواندی او را براندندی. بناچار نزد ماهیگیری بمزدوری رفت و او هر روز وی را دو ماهی دادی. سلیمان یکی را بفروختی و نان خریدی و دیگری را بخوردی. و چون آصف و دیگر وزیران سلیمان ، رفتار صخر را مخالف شأن پیغمبران دیدند و از او حکمهای متناقض شنیدند درباره او به شک افتادند و صخر ماجرا دریافت و بگریخت و خاتم در آب انداخت. فی الحال ماهی آن را بربود و چنان شد که آن ماهی بدام صیاد افتاد و او به سلیمان داد و سلیمان دل او بشکافت تا بخورد، خاتم خود در آن دید. پس خدای را سپاس گفت و دیگر بار ملک خود بازیافت. و مدت پادشاهی صخر چهل روز بود برابر آن مدت که دختردر خانه سلیمان بت پرستی میکرد. ( کامل ابن اثیر ج 1 صص 101 - 102 ) : بدهیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی و عین القطر از بغلش بگندیدی. ( گلستان ).