صحنک

معنی کلمه صحنک در لغت نامه دهخدا

صحنک. [ ص َ ن َ ] ( اِ مصغر ) طبق کوچک و رکابی و آن تصغیر صحن است که طبق بزرگ باشد. ( غیاث اللغات ) :
بی مغز قشریان که همه مقتدا شدند
چون صحنک غلافی چینی نما شدند.نصیرای بدخشانی ( از آنندراج ).و رجوع به صحن شود.

معنی کلمه صحنک در فرهنگ معین

(صَ نَ ) [ ع - فا. ] (اِمصغ . ) طبق کوچک .

معنی کلمه صحنک در ویکی واژه

طبق کوچک.

جملاتی از کاربرد کلمه صحنک

چنان به صحنک ماهیچه آرزومندم که سیریم نبود می پزند هر چندم
همیشه بر سر گنج است مار، و قیمه نگر به روی صحنک ماهیچه، گنج بر سر مار
در پی صحنک کاچی، نه دل شیدا رفت جان سودا زده هم در سر این سودا رفت
خلق پرسند که در سینه چه داری صوفی آرزوئی است که بر صحنک بغرا دارم
قیمه بر صحنک ماهیچه بغایت خوب است همچو آن زلف که بر عارض زیبا باشد
خوش است صحنک بغرا و قلیه بسیار اگر به دست تو افتد زهی سعادت یار
کسی که صحنک انگور دید و نان تنک زهی سعادت جاوید و دولت هموار
من بسی دیوان شعر تازیان دارم ز بر تو ندانی خواند «الا هبی بصحنک فاصبحین»
کجاست صحنک پالوده این زمان یارب که مرهم دل ریش است و راحت جانه
به پیش گرسنه مسکین که سوخت ز آتش جوع خوش است صحنک بغرا اگر بود حالی