معنی کلمه صحاری در لغت نامه دهخدا
تو نیز تجربت کن تادستبرد بینی
تابردوم بشعرت چون باد بر صحاری.منوچهری.
صحاری. [ ] ( اِخ ) ابن شبیب بن یزید. ابن اثیر در وقایع سال 119 هَ. ق. گوید: در این سال صحاری در ناحیت جبل خروج کرد و نزد خالد ( بن عبداﷲ قسری ) شد واز او در باب فریضه پرسش کرد. خالد گفت پسر شبیب رابا فریضه چه کار است ؟ پس صحاری برفت و خالد پشیمان شد و از فتنه او بترسید و کس بطلب وی فرستاد. لیکن صحاری بازنگشت و به جبل شد و بدانجا جمعی از بنی تیم اللات بن ثعلبة بودند. صحاری ماجرا بدیشان بگفت و آنان او را گفتند از پسر نصرانیه چه امید میداری ؟ بهتر بود که با شمشیر بر سر او شوی و او را بکشی. صحاری گفت بخدا من فریضة را طالب نبودم و همی خواستم نزد او روم تا مرا انکار نکند، سپس وی را بخون فلان... که صبراً بدست او بقتل رسید بکشم و آنان را بخروج خواند وسی کس پیرو او شدند و خبر وی بخالد رسید، و او سپاهیان در پی صحاری فرستاد و در ناحیت مناذر با او روبرو شدند و صحاری جنگی سخت کرد و خود و یاران او کشته شدند. ( کامل ابن اثیر چ مطبعه ازهریه ج 5 ص 100 ).