گر ز من کاری طلب داری بگوی گفت دارم ای صبای مشکبوی
فیض امشب گر نباشد قبله دور فلک صبح مستی در طواف کعبه مقصود کیست
از نسیم صبح آب خنده گل می چکد فیض را یک باغبان این گلستان کرده اند
درین بودم که شد نیکو صفایی صباحالخیز زد باد صبائی
به صبا ماند عدل و نظر تو که جهان چون شود پیر پذیرد زصبا طبع صبی
آن کیست که بیمیانجی صبح دست طرب از میان برآورد
الصبوح ای دل که جان خواهم فشاند دست هستی بر جهان خواهم فشاند