معنی کلمه صاف در لغت نامه دهخدا
ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش
فکند تیر یمانیش رخش بر عمان
به بحر عمان زان جوش صاف شد لؤلؤ
به بحر مغرب زان جوش سرخ شد مرجان.عنصری.در حالی که روشن گردانیده بود خدای تعالی بصیرتهای ایشان را و صاف ساخته بود خاطرهای آن جماعت را... ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312 ).
چون ندانی که چه چیز است همی بوی بهشت
نشناسی ز می صاف همی تیره خلاب.ناصرخسرو.گشت آب پر از نم و کدر صاف
گر گشت هوای صاف پرنم.ناصرخسرو.نیکوئی کن رسم بدعهدی رها کن کز جفا
دُرد با عاشق دهند و صاف با دشمن کشند.خاقانی.می که دهی صاف ده چو آتش موسی
زو دم خاقانی آب خضر بزاده. خاقانی.برمشوران تا شود این آب صاف
و اندر او بین ماه و اختر در طواف.مولوی.بیا که وقت شناسان دو کون نفروشند
به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی.حافظ.کنون که بر کف گل جام باده صاف است
به صدهزار زبان بلبلش در اوصاف است.حافظ.آن حریفی که شب و روز می صاف کشد
بود آیا که کند یاد ز دُردآشامی.حافظ.که ای صوفی شراب آنگه شود صاف
که در شیشه بماند اربعینی.حافظ.من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بیغشم.حافظ.پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستاده ایم.حافظ.مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف این سرخم جمله دردی آمیز است.حافظ.ای مه برج منزلت چشم و چراغ عالمی
باده صاف دایمت در قدح و پیاله باد.حافظ. || شراب صافی. باده بی دُرد :
ای که منعم کنی از عشق و ملامت گوئی
تو نبودی که من این صاف محبت خوردم.سعدی. || مسطح. هموار. || آسمان صاف ؛ بی ابر و باز.
- سینه را صاف کردن ؛روشن کردن سینه را تا آواز نیکو برآید یا تنفس آسان شود.
صاف. ( ع ص )( از «ص وف » ) کبش صاف ؛ قچقار بسیارپشم. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). اَصْوَف. صائف. صَوِف. صوفانی.