معنی کلمه شیشه در لغت نامه دهخدا
شیشه. [ شی ش َ / ش ِ ] ( اِ ) زجاج. آبگینه. زجاجه. ( یادداشت مؤلف ). جسمی صلب و غیرحاجب ( حاکی ) ماوراء و بیرنگ که آنرا از ذوب شن مخلوط با پتاس و سود حاصل می کنند و از آن ظروف و اوانی و عینک و جز آن می سازند و یکی از مواد گرانبهایی است که در تملک انسان می باشد و بدون آن علم کیمیا و علم فیزیک ناقص خواهند بود. از شیشه است که ذره بین و دوربین و جز آن ساخته می شود و اگرچه قدما معرفت به حال وی داشته اند ولی امروزه از آن بلور و ظروف بلوری بسیار بزرگ ترتیب می دهند و صلابت آن به درجه ای است که آهن و فولاد بر آن خط نمی اندازند و بیشتر آنرا با الماس می بُرند. هیچیک از ترشیها در آن اثر نمی نمایند و به صعوبت الکتریسته و حرارت را هدایت می کند و اشعه آفتاب از آن عبور می کند بدون آنکه وی را محسوساً گرم کند. ( از ناظم الاطباء ). جسمی است شفاف و حاکی ماوراءو شکننده ، و آن مخلوطی است از سیلیکاتهای قلیائی ، واین اجسام را در کوره ذوب کنند و در قالب ریزند. شیشه دارای شکلی هندسی نیست و درنتیجه می توان آنرا به شکل دلخواه درآورد. ( فرهنگ فارسی معین ) :
که را پای خاطر برآید بسنگ
نیندیشد از شیشه ٔنام و ننگ.سعدی.گر نگهدار من آنست که من می دانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد.خیرانی.شیشه خویش به روشنگر غربت برسان
تا کجا صبر کنی در ته زنگار وطن.صائب.گریه شادی ما تلخ نگردد صائب
آسمان شیشه ٔخود گر شکند بر سر ما.صائب ( از آنندراج ).به شیشه دل من می زنی چوسنگ جفا