معنی کلمه شگفتی در لغت نامه دهخدا
شگفتی در آن بود کاسب سیاه
نمی داشت خود را ازآتش نگاه.فردوسی.ببردند هم درزمان نزد شاه
بدو کرد شاه از شگفتی نگاه.فردوسی.- از شگفتی ماندن ؛ در حیرت و تعجب ماندن :
چنان از شگفتی بر او بر بماند
بسی آفرینها بر او بر بخواند.فردوسی.- اندر ( در ) شگفتی ماندن ؛در تعجب ماندن. حیران ماندن. حیرت زده شدن :
ز گفتار او در شگفتی بماند
برو بر جهان آفرین را بخواند.فردوسی.چو قیدافه آن نامه را بربخواند
ز گفتار او در شگفتی بماند.فردوسی.فرستاده اندر شگفتی بماند
فراوان بدو نام یزدان بخواند.فردوسی.چو شاه جهان نامه ها را بخواند
ز گفتارشان در شگفتی بماند.فردوسی.از آن نامه اندر شگفتی بماند
فرستاد و ایرانیان را بخواند.فردوسی.- پرشگفتی ؛ سخت شگفت انگیز. پر از چیزهای شگفت آور و عجیب و غریب :
جهان پرشگفتی است چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری.فردوسی.- شگفتی آمدن ؛ تعجب دست دادن. شگفت آوردن :
چه باشد گر تو یار نو گرفتی
نیاید مر مرا زین بس شگفتی.( ویس و رامین ).- شگفتی داشتن ؛ تعجب داشتن. تعجب کردن :
بگفت ار پلنگم زبون است و مار
وگر پیل و کرکس ، شگفتی مدار.( بوستان ).- شگفتی گرفتن ؛ دچار شگفتی شدن :
بگویم همین داستان شگفت
کنون مرد دانا شگفتی گرفت.فردوسی.- شگفتی نماینده ؛ تعجب آور. تعجب نما. نشان دهنده شگفتی :
پدید آمد این گنبد تیزرو
شگفتی نماینده نو به نو.فردوسی.- شگفتی نمودن ؛ تعجب نمودن. حیرت کردن. ( یادداشت مؤلف ). تفکه.استعجاب. ( تاج المصادر بیهقی ). اعجاب. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ). استعجاب. ( یادداشت مؤلف ) ( المصادر زوزنی ) : کسری و حاضران شگفتی نمودند عظیم.( کلیله و دمنه ).
- || چیزها یا امور شگفت انگیز نشان دادن :
زمین رابلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه
ستاره به سربر شگفتی نمود
به خاک اندرون روشنایی فزود.