معنی کلمه شکسته در لغت نامه دهخدا
شکسته دری دید پهن و دراز
بیامد خداوند و بردش نماز.فردوسی.هزار خار شکسته در او و خسته از آن
به چند جای سر و روی و پشت و پهلوو بر.فرخی.بس پربهاست عمر ولیکن شکسته به
آن جام گوهری که در او خون خود خورم.مجیر بیلقانی.که سهل است لعل بدخشان شکست
شکسته نشاید دگرباره بست.( بوستان ).رتام ؛ شکسته و ریزه شده. مرثوم ؛ شکسته از هر چیزی. ( منتهی الارب ).
- شکسته بیخ ؛ که بیخ و بن وی شکسته باشد :
من شاخ وفاو مردمی را
کی چون تو شکسته بیخ و نردم.خاقانی.- شکسته جام ؛ که جام وی شکسته باشد. که جام خود را شکسته باشد. کنایه از کسی که به قصد توبه جام می بشکند :
محتسب گویی به ماه روزه جام می شکست
کآن شکسته جام را رسوای خاور ساختند.خاقانی.- شکسته جامی ؛ جام شکسته داشتن :
سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی
از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی.سعدی.و رجوع به ترکیب شکسته جام شود.
- شکسته شدن ؛ مکسور شدن و از هم جدا شدن و خرد شدن. ( از ناظم الاطباء ). انکسار. خرد شدن. ( از یادداشت مؤلف ): انجزاع ، هزم ؛ شکسته شدن عصا. تهزع ؛ شکسته شدن چوب و جز آن. ( منتهی الارب ).
- || کمتر سخت و شدید شدن. ( ناظم الاطباء ) : اگر خصم را معاودتی باشد و عجزی افتد چون هوا شکسته شود و فصل خزان دررسد گرگان به دست است. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 114 ).
- شکسته کمان ؛ که کمان وی شکسته باشد :
به تو هرکه یازد به تیر و کمان
شکسته کمان باد و تیره روان.فردوسی.- شکسته گردیدن ؛ شکسته شدن. انکسار. تکسر. ( یادداشت مؤلف ): تجزع ، شکسته گردیدن عصا. تیهور؛ آنچه شکسته گردد از ریگ توده.( منتهی الارب ).
- کشتی شکسته ؛ آنکه کشتی اش شکسته باشد. کنایه از درمانده و نومید به سبب از دست رفتن وسیله نجات : کاروان زده و کشتی شکسته و مرد زیان رسیده را تفقدی نماید. ( گلستان ).