معنی کلمه شکارکردن در لغت نامه دهخدا
وگر به بلخ زمانی شکار چال کند
بیاکند همه وادیش را به بط و به چال.عماره مروزی.بدان جایگه نیز یابیم شیر
شکاری کنیم و بمانیم دیر.فردوسی.اندر عراق بزم کنی در حجاز رزم
اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار.منوچهری.امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی. ( تاریخ بیهقی ).
مرد چو با خویشتن شمارکند
داند کاین چرخ می شکار کند.ناصرخسرو.فکر بیگانه ز عشقت نبرد جز هوسی
عنکبوتی نکند غیر شکار مگسی.ظهیر فاریابی.نکند باز موش مرده شکار.سنایی.گر کند شهباز مرغان را شکار
من شکارش جان دانا دیده ام.خاقانی.از سگان که ای به زهره شیر
که شکار آهوی ختن کردی.خاقانی.داد غراب زمین روی بسوی غراب
تا نکند ناگهان باز سپهرش شکار.خاقانی.اینکه سگ امروز شکار تو کرد
تا دو مهت بس بود ای شیرمرد.نظامی.تا از مسافتی بعید شکاری بسیار اندر آنجادرآیند و بر این شیوه شکار کنند. ( تاریخ جهانگشای جوینی ).
می شود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار.مولوی.شهربند هوای نفس مباش
سگ شهر استخوان شکار کند.سعدی.قارون ز دین برآمد و دنیا بر او نماند
بازی رکیک بود که موشی شکار کرد.سعدی.- امثال :
چون پلنگی شکار خواهد کرد
قامت خویشتن نزار کند.؟- دل ( جان ) کسی را شکار کردن ؛وی را عاشق خود ساختن. دل وی ربودن :
به تیر غمزه دل عاشقان شکار کند
عجب تر آنکه به تیری که از شکا نه جداست.ابوعبداﷲ ادیب.راز آشکار کرد و دل من شکار کرد
تا آشکار اهل خرد شد شکار من.ناصرخسرو.ای چشم پرخمارت دلها فکار کرده
وی زلف مشکبارت جانها شکار کرده.خاقانی. || بمجاز، جلب کردن. دلبسته کردن. رام و مطیع کردن :