معنی کلمه شولک در لغت نامه دهخدا
بیفتاد از آن شولک خوبرنگ
بمرد و برفت اینت فرجام جنگ.دقیقی.به زیر اندرون تیزرو شولکی
که ناید چنان از هزاران یکی.فردوسی.نشست از بر شولک اسفندیار
برفت از پسش لشکر نامدار.فردوسی.فرودآمد از شولک خوبرنگ
به ریش خود اندر زده هر دو چنگ.فردوسی.بسا پشته هائی که تو پست کردی
به نعل سم شولک و خنگ اشقر.فرخی.سپهدار برکرد شولک ز جای
کشیده به کین تیغ کشورگشای.اسدی.به شبرنگ شولک درآورد پای
گرائیدبا گرز گردی ز جای.اسدی.شولک تو که پدید آید پندارد خلق
کز شبه گوئی بر چار ستون عاج است.مسعودسعد.گر اردوان بدیدی پای و رکاب تو
بودی به پیش شولک تو اردوان دوان.سیدحسن غزنوی ( از جهانگیری ).درآمد بر آن شولک تیزپای
چو دریای آتش درآمد ز جای.
همایون خواجو.
|| نام مرکب اسفندیار. ( برهان ) ( انجمن آرا )( آنندراج ). اما بر اساسی نمی نماید :
خنگ همایون من در همه کاری
رخش تهمتن بدی شولک اسفندیار.فخرالدین مبارکشاه.|| بادریسه دوک و آن چرم یا چوب گردی است که در گلوی دوک محکم سازند. ( ازبرهان ). بادریسه دوک. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). شوکل. شنگرک. شنگور. ( حاشیه برهان چ معین ). || مرغی که تغییر رنگ دهد و هر دم به رنگی درآید. ( ناظم الاطباء ).