شوربخت

معنی کلمه شوربخت در لغت نامه دهخدا

شوربخت. [ ب َ ] ( ص مرکب ) بدبخت. ( یادداشت مؤلف ) ( غیاث ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). تیره بخت. سیاه بخت. شوم بخت. ( یادداشت مؤلف ). تیره روز. ( فرهنگ فارسی معین ). مقابل نیکبخت و مقبل :
بدو گفت رستم که ای شوربخت
که هرگز مبادا گل آن درخت.فردوسی.کجا تیر او بگذرد بر درخت
ندانم چه دارد بدل شوربخت.فردوسی.وز آن روی خاقان غمی گشت سخت
برآشفت با گردش شوربخت .فردوسی.آزاد را همی حسد آید ز بندگانش
هر شوربخت را حسد آید ز بختیار.فرخی.جز آن سبک خرد شوربخت سوخته مغز
که غره کرد مر او را به خویشتن شیطان.فرخی.جدا ماند بیچاره از تاج وتخت
به درویشی افتاد و شد شوربخت.عنصری.خدنگ چارپر همچون درختان
برستند از دو چشم شوربختان.( ویس و رامین ).یکی تنگ توشه بدی شوربخت
شهی دادمت افسر و تاج و تخت.اسدی.دگر پادشاهی که از تاج و تخت
به درویشی افتد شود شوربخت.اسدی.گر ز آسمان به خاک تو خرسندگشته ای
همچون تو شوربخت به عالم دگر کجاست.ناصرخسرو.چون مرد شوربخت شد و روزکور
خشکی و درد سر کند از روغنش.ناصرخسرو.ای آنکه از نکوئی و از نام نیک تو
بس مرد شوربخت که گشته ست بختیار.مسعودسعد.بخت بیدار شهنشه خسرو مالک رقاب
کرد بر بالین غفلت شوربختان را به خواب.سوزنی.لب اوست لعل و شکر من اگر نه شوربختم
شکرین چراست بر من سخنان چون شرنگش.خاقانی.یکی گفت بر مردم شوربخت
ز بابل رسد جادوئیهای سخت.نظامی.چو مستی درآمد بر آن شوربخت
بغلطید چون سایه در پای تخت.نظامی.شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه.سعدی.کنند این و آن خوش دگرباره دل
وی اندر میان شوربخت و خجل.سعدی.|| ( اِ مرکب ) بخت ِ شور. بخت بد.

معنی کلمه شوربخت در فرهنگ معین

(بَ ) (ص مر. ) بدبخت .

معنی کلمه شوربخت در فرهنگ عمید

بدبخت، تیره بخت، شوریده بخت، شوراختر، شورطالع: شوربختان به آرزو خواهند / مقبلان را زوال نعمت و جاه (سعدی: ۶۳ ).

معنی کلمه شوربخت در فرهنگ فارسی

بدبخت، تیره بخت، شوریده بخت، شوراختروشورطالع
( صفت ) بد بخت تیره بخت تیره روز .

معنی کلمه شوربخت در ویکی واژه

بدبخت.

جملاتی از کاربرد کلمه شوربخت

که آید به دام اندرون ناگهان سر آرد بر آن شوربختی جهان
مر او را بدید و بترسید سخت به زن گفت کای بدرگِ شوربخت
شوربختان به آرزو خواهند مقبلان را زوال نعمت و جاه
بدو گفت رستم که ای شوربخت که هرگز مبادا گل آن درخت
گر چه ترشست و تلخ گفتن حق شوربختیست هم نهفتن حق
به دامن افق آن صبح شوربختم من که عمر خنده من در خمار می‌گذرد
از آن کوه افکند آن شوربخت به یک دست برکند از بن درخت
همه شوربختند و برگشته سر همه دیده پرخون و خسته جگر
شوربختی بین که باصد شکرستان حسن او هم به خون من کند شیرین دهان تیشه‌ام
یکی تنگ توشه بُدی شوربخت شهی دادمت افسر و تاج و تخت