معنی کلمه شور در لغت نامه دهخدا
کار بوسه چو آب خوردن شور
بخوری بیش تشنه تر گردی.رودکی.بیامد پس آنگاه تا شهر بلخ
ز دانش چشیده همه شور و تلخ.فردوسی.غم و شادمانی بباید کشید
ز هر شور و تلخی بباید چشید.فردوسی.کسی را که دانی تو از تخم تور
که بر خیره کردند این آب شور.فردوسی.کنون بیگمان تشنه باشد ستور
بدین ره بود آب یکرویه شور.فردوسی.شور است چو دریا بمثل ظاهر تنزیل
تأویل چو لؤلوست سوی مردم دانا.ناصرخسرو.چون بیابان سوخته رویش ز اشک شور گرم
چون به تابستان نمکزار بیابان آمده.خاقانی.رخ را نمکستان کنم از اشک شور از آنک
چشمم نمک چند ز لب نوشخند او.خاقانی.لب تشنه آمدم به لب بحر شور لیک
سیراب بحر عذب صدف وار میروم.خاقانی.خوشتر آید ترا کبابی گور
از هزاران چنین گیایی شور.نظامی.همه توشه ره ز شیرین و شور
روان کرد بر بیسراکان بور.نظامی.ای که اندر چشمه شور است جات
تو چه دانی شط و جیحون و فرات.مولوی.- آب شور؛ آب نمکدار :
خورش گور و پوشش هم از چرم گور
گیا خورد گاهی و گاه آب شور.فردوسی.چنین داد پاسخ که ایدر ستور
نیابد مگر چشمه آب شور.فردوسی.تشنگی آب شور ننشاند
مخور آن کت از او شکم راند
آب شور است نعمت دنیا
چون برد آب شور استسقا.سنائی.خمطریر؛ آب شور. ( منتهی الارب ).
- ماهی شور ؛ سمک مملوح.سمک مالح. ماهی نمک سود. ( یادداشت مؤلف ).
- || یک قسم ماهی خوراکی است که در خلیج فارس صید شود. ( یادداشت مؤلف ).
|| ( اِ ) مزید مؤخر امکنه : کچه قراشور. گوکله شور. بغشور. زرشوران. ( یادداشت مؤلف ). معشور ( مهشور ).