معنی کلمه شنگرف در لغت نامه دهخدا
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شود مژه من به خون دیده خضاب.خسروانی.بنفشه زار بپوشید روزگار به برف
چنار گشت دوتاه و زریر شد شنگرف.کسائی.بگرد اندرون همچو پر عقاب
که شنگرف بارد بر آن آفتاب.فردوسی.تو گفتی که ابری برآمد ز کنج
ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج.فردوسی.بجای شنگرف اندر نگارهاش عقیق
بجای ساروج اندر ستانه هاش درر.فرخی.بر روی لاله قیر به شنگرف برچکید
گویی که مادرش همه شنگرف زاد و قیر.منوچهری.ز کافوری تنش شنگرف می زاد
چنان کز کوه سنگین لعل و بیجاد.( ویس و رامین ).آن می که گر بدور بداری ز عکس وی
شنگرف سوده گردد مغز اندر استخوان.جوهری.سپه نیز ترسنده گشتند پاک
ز خون همچو شنگرف شد روی خاک.اسدی.صحرا به لاژورد و زر و شنگرف
از بهر چه منقش و مدهون است.ناصرخسرو.خون از اندام نازک او روان گشته بود، چنانکه شنگرف بر کوه برف. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ).
شگفت نیست که شنگرف خیزد از سیماب
از آنکه مایه شنگرف باشد از سیماب.مسعودسعد.چهار رنگ بباید گرفت یکی مانندگچ که رنگ سفید بود و یکی مانند زگال که رنگش سیاه بود و سوم مانند زعفران که رنگش زرد بود و چهارم مانند شنگرف که رنگش سرخ بود و از هر یک مقداری معلوم بهم بباید آمیخت. ( کائنات جو ابوحاتم اسفزاری ).