شمعه

معنی کلمه شمعه در لغت نامه دهخدا

( شمعة ) شمعة. [ ش َ ع َ ] ( ع اِ )واحد شمع. ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). یکی شمع. شمع. ( منتهی الارب ). یک پاره موم. ( یادداشت مؤلف ).

معنی کلمه شمعه در ویکی واژه

بستر

جملاتی از کاربرد کلمه شمعه

شمعها پیش و پس به عادت خویش پس رها کن که شمع باشد پیش
شمعهائی به دست شاهانه خالی از دود و گاز و پروانه
عاشقان را عشق آتشدست می بخشد حیات شمعهای کشته را حاجت به نفخ صور نیست
گنج از گهر به تربت ما شمعها فروخت ما همچو جغد اگر چه به ویرانه سوختیم
او به عکس شمعهای آتشیست می‌نماید آتش و جمله خوشیست
شب وصلم ز یکی شمع بود روشن و هست شمعها ز آتش آهم به شب تار فراق
هر شب از جوش ملک در روضه پرنور او شمعها انگشت بردارند بهر زینهار
شمعها بینم بعدل افروخته وز شعاعش جسم ظالم سوخته
شمعهای عنبر آتش میفشاند عود هر دم دامنی خوش میفشاند
نفس گداختگی های شوق را نازم چه شمعها به سراپرده بیانم سوخت