معنی کلمه شمردن در لغت نامه دهخدا
بفرمود تا خواسته بشمرند
همه سوی کاخ سیاوش برند.فردوسی.تو خودکامه را گر ندانی شمار
برو چارصد بار بشمر هزار.فردوسی.نه تازی چنین کرد، نی پارسی
اگر بشمری سال صد بار سی.فردوسی.به انگشت بشمر زمان تا دو ماه
که از روم بینی به ایران سپاه.فردوسی.که این بر من و بر تو هم بگذرد
زمانه دم ما همی بشمرد.فردوسی.زین پیش همه روزه شمردی گه آن بود
گاه است که اکنون قدح باده شماری.فرخی.به گیتی درون جانور گونه گون
بسند از گمان وز شمردن فزون.اسدی.دانه ریگ در قعر آن بتوان شمرد. ( کلیله و دمنه ).
- اختر شمردن ؛ ستاره شمردن :
که برآسمان اختری بشمرد
خم چرخ گردنده را بنگرد.فردوسی.- || از درد یا غم یا مصیبتی به خواب نرفتن و بیداری کشیدن :
زآن کو به گناه قوم نادان
در حسرت روی ارض موعود
اختر به سحر شمرده یاد آر.دهخدا.- انفاس یا نفس یا دم کسی راشمردن ؛ سخت مراقب گفتار و کردار کسی بودن. او را سخت تحت نظر گرفتن. ( از یادداشت مؤلف ). مراقب اعمال کسی بودن : طغرل حاجبش را بر وی در نهان مشرف کرده بود تا انفاس یوسف می شمرد و هرچه رود بازمی نماید. ( تاریخ بیهقی ). سلطان ایشان را بنواخت وامید داد و با ایشان بنهاد که انفاس خداوندان خود می شمرند و هرچه رود با عبدوس می گویند تا وی بازنماید.( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 219 ).
- برشمردن ؛ شمردن. شمارش کردن.شماردن :
یکایک بر او برشمرهرچه هست
ز گنج و ز تاج و ز تخت نشست.فردوسی.اگر صفات جمال تو بر تو برشمرم
گمان مبر که کسی را همال خود شمری.سوزنی.- || جزء به جزء نقل و حکایت کردن. یکایک قصه کردن. ( یادداشت مؤلف ). شرح دادن :
فرستاده بهرام را مژده برد
سخنهای مهران بر او برشمرد.