معنی کلمه شمار در لغت نامه دهخدا
چون شمار آید بی رنج بیک ساعت
بر تو بشمارد یک خانه پر از ارزن.فرخی.نی نی دروغ گفتم این چه شمار باشد
باری نبید خوردن کم از هزار باشد.منوچهری.خواجه بزرگ بوسهل را بخواند با نایبان دیوان عرض و شمارها بخواست از آن لشکر. ( تاریخ بیهقی ).
چون نکنم جان فدای آنکه به حشر
آسان گردد بدو شمار مرا.ناصرخسرو.بهره تو زین زمانه روزگذاری است
بس کن از او این قَدَر که با تو شمار است.ناصرخسرو.ای بار خدای خلق یکسر
با توست به روز حق شمارم.ناصرخسرو.فذلک شد شمار خدمت من
بر او از جملگی و کیج کیجی.سوزنی.حاصل عمر تو بود یک رقم کام
آن رقم از دفتر شمار تو کم شد.خاقانی.ماندم به شمار هجر و وصلت
تا زین دو مرا کدام سوری است.خاقانی.مرا در دل ز خسرو صد غبار است
ز شاهی بگذر آن دیگر شمار است.نظامی.یاران بشمار پیش بودند
وایشان به شمار خویش بودند.نظامی.به قطره قطره حرامت عذیب خواهد بود
به ذره ذره حلالت شمار خواهد بود.سعدی.آخر این آمدن به کاری بود
وز برای چنین شماری بود.اوحدی.- امثال :
شمارخانه با بازار راست نیاید. ( یادداشت مؤلف ) :
هرکه او دارد شمار خانه با بازار راست
چون به بازار اندر آید خویشتن رسوا کند.منوچهری.- با کسی شمار داشتن ؛ محاسبه و پرسش و حساب داشتن :
دل بردی و تن زدی همان بود
من با تو بسی شمار دارم.سعدی.- شمار آوردن ( اندرآوردن ) ؛ احتساب. ( از المصادر زوزنی ). شمردن. شمار کردن. حساب کردن :
گر از کیقباد اندر آری شمار
بر این تخمه بر سالیان شد هزار.فردوسی.- شمار بسر شدن ؛ پایان یافتن حساب. تمام شدن حساب :
بوسه یک مهه گرد آمده بودم بر دوست
نیمه ای داد و همی خواهم یک نیم دگر
نیم دیگر به تفاریق همی خواهم خواست
تا شمارم نشود یکسره با دوست بسر.فرخی.- شمار چیزی از چیزی آمدن ؛ بدست آمدن حساب چیزی :