معنی کلمه شعله در لغت نامه دهخدا
شعلة. [ ش ُ ل َ ] ( اِخ ) ابوالعباس شعلةبن بدر اخشیدی. فرمانروای دمشق و امیری شجاع و زبردست بود. وی در سال 344 هَ. ق. در جنگی که با مهلهل عقیلی میکرد کشته شد. ( از اعلام زرکلی ).
شعله. [ ش ُ ل َ /ل ِ ] ( از ع ، اِ ) شعلة. زبانه آتش و وراغ. ( ناظم الاطباء ). زبانه. زبانه آتش. الاو. الو. آتش افروخته. لهیب. آفرازه. پاره آتشی که می درخشد. پاره آتش که می بجهد. قبس. مقباس. ( یادداشت مؤلف ). صاحب آنندراج گوید: زبانه درخشش آتش ، وشو، سرکش ، بیباک ، درگیر، دوزخ سوار، موجدار، خس پوش ، افسرده ، از صفات آن و تیغ، خنجر، سنان ، علم ، نخل ، شاخ ، شاخسار، انگشت ، مینا، گل ،شبنم ، آب ، موج ، جویبار، طلا، حریر، کلاه ، عروس ، از تشبیهات اوست ، و با لفظ چیدن و نهادن و زدن و فکندن و گرفتن و پیچیدن و کشیدن و مکیدن و کشتن و نشاندن و نشستن و کشته شدن مستعمل است. ( آنندراج ) :
به دست هریک از ایشان یکی پلارک تیغ
چنانکه باشد در دست دیو شعله نار.؟ ( از فرهنگ اسدی نسخه نخجوانی ).دم اندر حلق آن چون تفته شعله
مژه بر پلک این چون تیر خار است.مسعودسعد.مستحق است که... از شعله صولت انصار حق شرری در نهاد او زنند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 345 ). شعله آن حرب بر آن حالت زبانه میزند.( ترجمه تاریخ یمینی ص 352 ).
مرا چون خلیل آتشی در دل است
که پنداری این شعله بر من گِل است.( بوستان ).آتش چو به شعله برکشد سر
چه هیزم خشک و چه گل تر.امیرخسرو دهلوی.ز اقتدار تو نَبْوَدعجب اگر یابد
سنان شعله هیجا ز نوک خار شکست.حسین ثنایی ( از آنندراج ).هم پرتو دشنه ماهتابش
هم خنجر شعله نطع خوابش.