معنی کلمه شعاع در لغت نامه دهخدا
- شعاع سنبل ؛ شوکهای سر سنبل. داسی. سفا. ( یادداشت مؤلف ) ( از اقرب الموارد ).
|| داس خوشه. ( مهذب الاسماء ). || ( ص ) شیر تنک آب آمیخته. || همت پراکنده. || نفس شعاع ؛ آن که همت و هموم آن متفرق باشد. || پریشان و پراکنده : ذهبوا شعاعاً؛ پریشان و پراکنده رفتند. || طار فؤاده شعاعاً؛ هموم آن پراکنده گردید. ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ).
شعاع. [ ش َ ] ( ع مص ) شَعّ. ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). پریشان شدن. رجوع به شع شود. || پریشان کردن خون و جز آن.( منتهی الارب ) ( آنندراج ). رجوع به شع و شُعاع شود.
شعاع. [ ش ِ ]( ع اِ ) خارخوشه. شُعاع. ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به شَعاع و شُعاع شود. || ج ِ شُعاع. ( اقرب الموارد ) ( آنندراج ). رجوع به شُعاع شود.
شعاع. [ ش ُ ] ( ع اِ ) خار خوشه. ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). داس خوشه. ( مهذب الاسماء ). بیخ خوشه جو و گندم. ( مقدمه لغت میر سیدشریف جرجانی ص 23 ). رجوع به شِعاع و شَعاع شود. || پاره ای از روشنی که بر شکل کوه از پیش شخص بنماید. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). روشنی. ( مقدمه لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3 ). || خط روشنی که نزدیک طلوع به نظر می آید. ج ، اَشِعَّة، شُعُع، شِعاع. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || پراکندگی. ( مقدمه لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3 ). || پرتو و درخشش و روشنایی. ( ناظم الاطباء ). در فارسی با لفظ گرفتن و افتادن و افکندن مستعمل است. ( از آنندراج ). نور. روشنی. روشنایی. پرتو. تار. ( یادداشت مؤلف ) :
سزد که پروین بارم ز چشم من شب و روز
کنون که زین دو شب من شعاع برزد پرد.کسایی.شعاع سنانها و شمشیرها در میان گرد می دیدم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588 ). یکی یاقوت که از گوهرها قسمت آفتاب است و شاه گوهرهای ناگدازنده است و هنر وی آنکه شعاع دارد و آتش بر وی کار نکند. ( نوروزنامه ).
درده رکاب می که شعاعش عنان زنان