معنی کلمه شطح در لغت نامه دهخدا
شطح. [ ش َ طَ ] ( ع اِ ) سرریز دیگ. ( یادداشت مؤلف ).
شطح. [ ش َ ] ( ع اِ ) کلمه ای که بدان بزغاله یکساله را رانند و زجر کنند. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به شِطَّح شود. || ( از ع ، اِ ) ( اصطلاح عرفان ) آنچه صوفیان گاه وجد و حال بیرون از شرع گویند. ( یادداشت مؤلف ). عبارت است از کلام فراخ گفتن بی التفات و مبالات چنانکه بعضی بندگان هنگام غلبه حال و سکر و غلبات گفته اند، فلا قبول لها و لارد؛ لایؤخذ و لایؤاخذ. چنانکه ابن عربی گفته : انا اصغر من ربی سنتین. و بایزید گفته : سبحانی ما اعظم شأنی. و منصور حلاج گوید: انا الحق. و وجه عدم قبول آن است که غیر انبیاء کسی معصوم نیست. شاید که در باطل افتاده باشند. و وجه عدم رد آن است که از اهل معرفت صادر شده شاید نظر آنان بر معنیی باشد که دیگران از آن محجوبند، پس رد کردن آن رد حق باشد. پس اسلم آن است که : لاقبول و لارد، لاضطراب الطرفین. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) :
طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه
تسبیح و طیلسان به می و میگسار بخش.حافظ.خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم
شطح و طامات به بازار خرافات بریم.حافظ.رجوع به شطحات و شطحیة و شطحیات شود.