شست

شست

معنی کلمه شست در لغت نامه دهخدا

شست. [ ش َ ] ( اِ ) زنار و رشته ای که گبران و هنود بر کمر بندند و بر گردن آویزند. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( از انجمن آرا ) ( آنندراج ). زنار. ( غیاث اللغات ) :
گفت شست مغانه بربندید
بت به معبود خویش نپسندید.سنایی. || ابهام و انگشت بزرگ. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( فرهنگ لغات ولف ) ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ). ابهام. انگشت نر. نر انگشت. ( یادداشت مؤلف ). جای گرفتن سوفار تیر؛ یعنی انگشت بزرگ. ( فرهنگ اوبهی ). نر انگشت. ( غیاث اللغات ). انگشت نر که به تازی ابهام خوانند. ( از فرهنگ جهانگیری ) :
بمالید چاچی کمان را به دست
به چرم گوزن اندر آورد شست.فردوسی.چو شست گشت کمان قامت چو تیر مرا
چو شست راست برآمد بهار و تیر مرا.سوزنی.شست کرشمه چو کماندار شد
تیر نینداخته بر کار شد.نظامی.لایق شأن بزرگان نیست هر شغل خسیس
شست زن در وقت خارش فارغ از خاریدن است.محسن تأثیر ( از آنندراج ).- شستش خبردار شدن ؛ به او الهام شدن. پیش بینی کردن. پی بردن به. ( یادداشت مؤلف ). از موضوع اطلاع یافتن. ( از فرهنگ فارسی معین ).
|| زهگیر یعنی انگشتری مانندی که از استخوان و جز آن سازند و در ابهام کرده و در وقت کمانداری زه کمان را بدان گیرند و آن را به اعتبار انگشت ابهام شست گویند. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ) ( از غیاث اللغات ). زهگیر که انگشترمانندی است از استخوان. ( یادداشت مؤلف ). زهگیر. ( از فرهنگ جهانگیری ) :
کنون ایزد این کار بر دست تو
برآورد از قبضه و شست تو.فردوسی.که ای ماه چون من کمان را به زه
برآرم به شست اندر آرم گره.فردوسی.هر تیر سخت زخم که از شست کین تو
بجهد دل عدوی تو او را سپر شود.مسعودسعد.از شست تو بر زخم عدو راست رود تیر
زآنروی که تیر تو بود راهبر فتح.مسعودسعد.ظفر بخندد کز دست او بتابد تیغ
اجل بگرید کز شست او بپرد تیر.امیر معزی.به شست و قبضه او بر کمان و تیر فلک
شوند فتنه چو گیرد به دست تیر و کمان.سوزنی.چون خدنگ تو ز شست و زه تو گشت جدا
نگزیند بجز از جبهه اعدات هدف.

معنی کلمه شست در فرهنگ معین

(شَ ) (اِ. ) انگشت بزرگ و پهن دست یا پا، انگشت نر، انگشت ابهام . ،~ کسی خبردار شدن ناگهان پی بردن ، به فراست دریافتن .
( ~ . ) (اِ. ) قلاب و تور ماهیگیری ، دام ، کمند.

معنی کلمه شست در فرهنگ عمید

۱. (زیست شناسی ) انگشت بزرگ دست یا پا، انگشت نر، ابهام.
۲. [قدیمی] زهگیر، انگشتانۀ چرمی یا استخوانی که هنگام تیراندازی با کمان بر سر انگشت شست می کردند: نظر کن چو سوفار داری به شست / نه آنگه که پرتاب کردی ز دست (سعدی۳: ۳۲۲ ).
شصت، ۶۰.
۱. قلاب ماهیگیری: بر ماه به شست زلفکان راه گرفت / گیرند به شست ماهی او ماه گرفت (عنصری: ۳۱۰ ).
۲. دام، کمند.
= شست وشو
* شست وشو: عمل شستن چیزی.

معنی کلمه شست در فرهنگ فارسی

انگشت بزرگ دست وپا، انگشت نر، قلاب ماهیگیری، دام، کمند
( مصدر ) نشستن جلوس .
شستن مخفف شستن درشست و شو

معنی کلمه شست در دانشنامه عمومی

شَست نام بیرونی ترین انگشت دست است که در انسان شامل یک انگشت در هر دست می شود ( در مجموع ۲ انگشت ) . این انگشت ماهیچه ای ترین انگشت دست است و تنها انگشتی در انسان است که بند میان انگشتی ندارد، یعنی تنها از دو بند تشکیل شده است. در قدیم به شست، نَراَنگُشت هم گفته می شد.
انگشتان دست به جز شست دارای سه استخوان جدا هستند که میان شان مفصل و ته شان ناخن جای دارد. انگشت شست به دلیل جا گرفتن در روبه روی دیگر انگشتان، مهم ترین انگشت در انجام فعالیت های دست می باشد و بریدن آن بیش از دیگر انگشتان موجب ناتوانی می شود.
عصب دهی انگشت شست از عصب رادیال است.
انگشت بزرگ دست یا پا، یا انگشت سترگ که این انگشت در فرهنگ عامیانه معانی بسیار دارد. گاهی نشان دادن دوستی و پذیرش و گاهی دشنام است. گاهی گذاشتن انگشتری در این انگشت هم معنی ویژه ای دارد.

معنی کلمه شست در ویکی واژه

انگشت بزرگ و پهن دست یا پا، انگشت نر، انگشت ابهام. ؛~ کسی خبردار شدن ناگهان پی بردن، به فراست دریافتن.
قلاب و تور ماهیگیری، دام، کمند.

جملاتی از کاربرد کلمه شست

چون شست کمان کشی مکن زانک من ناوک وار، در کمینم
جز سر زلف تو صید خاطر اهلی نکرد این چنین صیدی کسی را کم به شست افتاده است
ترک عطار گفتم و بی او دیده پر خون به گوشه بنشستم
چو شیری نشست از بر نامور بدان تا ز کینه ببردش سر