معنی کلمه شرع در لغت نامه دهخدا
لکن ز نزد تو بضرورت همی روم
درشرع کارهای ضرورت بود روا.امیرمعزی.شرع را گنج روان از کلک اوست
عقل بر گنج روان خواهم فشاند.خاقانی.شه قزل ارسلان که در صف شرع
تیغ عدلش سر شر اندازد.خاقانی.سلطان شرع و خادم و لالای او بلال
من سر به پای لولوی لالا برآورم.خاقانی.بودی قوام شرع و به پیری ز مرگ تاج
با داغ و درد زیست درین دهر ناقوام.خاقانی.امتثال اولوالامر از لوازم شرع است. ( سندبادنامه ص 6 )
تا نکند شرع ترا نامدار
نامزد شعر مشو زینهار.نظامی.شعر تو از شرع بدانجا رسد
کز کمرت سایه به جوزا رسد.نظامی.شعر و شرع و عرش از هم خاستند
این دو عالم زین سه حرف آراستند.عطار ( مصیبت نامه ص 46 ).شرع مستان را نیارد حدزدن.مولوی.ابی حکم شرع آب خوردن خطاست
وگر خون به فتوی بریزی رواست.سعدی ( بوستان ).که را شرع فتوی دهد بر هلاک
الا تا نداری ز کشتنش باک.سعدی ( بوستان ).کجا عقل یا شرع فتوی دهد
که اهل خرد دین به دنیا دهد.سعدی ( بوستان ).باری اگر لابد خواهی کشت به تأویل شرع بکش ، گفت : تأویل شرع چگونه باشد. ( گلستان سعدی ). درویشی را ضرورتی پیش آمد گلیم بدزدید حاکم فرمود که دستش بدر کنند، صاحب گلیم شفاعت کرد... گفتا به شفاعت تو حد شرع فرونگذارم. ( گلستان سعدی ).