معنی کلمه شدیار در لغت نامه دهخدا
به زخم پای ایشان کوه دشت است
بزخم یشک ایشان دشت شدیار.عنصری.گل خوشبوی پاکیزه است اگر چند
نروید جز که در سرگین و شدیار.ناصرخسرو.یکی را زمین بوستانست و شوره
یکی کشت و فالیز و شدیار دارد.ناصرخسرو.وهم او دیده باد را صورت
سهم او کرده کوه را شدیار.ابوالفرج رونی.تمام شد به سم مرکبان آهوسم
زمین هند زبهر نهال دین شدیار.مسعودسعد.گاهت از روی مزرعه فکند
جرم کیوان چو خوک در شدیار.سنایی.عارفان از دو جهان کاهلترند
زانکه بی شدیار خرمن می برند.مولوی.