معنی کلمه شخار در لغت نامه دهخدا
ناخنت زنخدان ترا کرد شیار
گویی که همی زنخ بخاری به شخار.عماره.کردبر دیگرصفت رنگ زمین و آسمان
خون چون آغشته روین گرد چون سوده شخار.مسعودسعد.از نمک رنگ او گرفته غبار
خاکش از گرد شور گشته شخار.عنصری.چه باید ترا سلسبیل و رحیق
چو خورسند گشتی به سرکه و شخار.ناصرخسرو.گر موم شوی تو روغنم من
ور سرکه شوی منت شخارم.ناصرخسرو.می بکار آید هر چیز بجای خویش
تری از آب و شخودن ز شخار آید.ناصرخسرو.ناصبی شوم را به مغز سر اندر
حکمت حجت بخار و دود شخار است.ناصرخسرو.آنکه طبع یله کردی به خوشی هرگز
معصفرگونه و تیزی شخارستی.ناصرخسرو.بوحنیفه و شافعی را بر حسین و بر حسن
چون گزیدی همچو بر شکر شخار ای ناصبی.ناصرخسرو.غیر اشنان است. و اسدی در کلمه خرند میگوید: خرند گیاهی است هم شبیه اشنان آنکه او را شخار گویند. ( فرهنگ اسدی نخجوان ). شاید قلی را از همین گیاه گیرند و گاه قلی را نیز به مناسبت اصل آن شخار خوانند. ( یادداشت مؤلف ). خرند به معنی گیاهی مانند اشنان و شخار را که رنگرزان به کار برند در کوهستان قلیه خوانند و در خراسان از این گیاه گیرند. ( شرح حال رودکی ص 1257 ). و در گناباد خراسان شغار گویند.
|| نوشادر، و آن چیزی است مانند نمک و بیشتر سفیدگران به کار برند و زنان بعد از نگار و حنا بستن ، ناخنها را بدان سیاه کنند. ( برهان ). نوشادر که زنان بعد از آنکه حنا نهاده باشند، ناخن به آن سیاه کنند. ( سروری ) ( از رشیدی ). نوشادر. ( ناظم الاطباء ). چیزی است چون نمک پاره خاکسترگون و زنان با نوشادربالای حنا بر دست گیرند. ( صحاح الفرس ) :