معنی کلمه شبک در لغت نامه دهخدا
شبک. [ ش َ ] ( ع مص ) منصرف شدن از کاری. ( ذیل اقرب الموارد ). || در هم شدن و داخل شدن چیزی در چیزی دیگر. ( از اقرب الموارد ). درآمیختن و به یکدیگر درآوردن. ( منتهی الارب ): شبکت اصابعی بعضها فی بعض ؛ انگشتانم را در یکدیگر داخل کردم. ( از اقرب الموارد ). || در هم شدن و مخلوط شدن امور در یکدیگر و اشتباه وخلط گردیدن آنها. ( از اقرب الموارد ). || درآمیختن ظلمت و تاریکی. ( از ذیل اقرب الموارد ). || نیک ظاهر شدن ستارگان. ( از ذیل اقرب الموارد ). || درهم شدن ستارگان در یکدیگر از بسیاری آنچه نمایان شده است. ( از ذیل اقرب الموارد ).
شبک. [ ش َ ب َ ] ( ع اِ ) دندانه های شانه. ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ) ( از منتهی الارب ) ( از محیط المحیط ). || ج ِ شبکة. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به شبکة شود.
شبک. [ش ِ ] ( اِخ ) ( بنو... ) نام بطنی است. ( منتهی الارب ).
شبک. [ ش َ ب َ ] ( اِخ ) ( ذو... ) آبی است به حجاز به بلاد بنی نصربن معاویه. ( منتهی الارب ). رجوع به ذوشبک شود.